لعنت به در کور آشپزخانه و فرش زبان دراز
لعنت به در کور آشپزخانه و فرش زبان دراز
به گزارش گلونی یکی از تمرینهای کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه مینویسید؟
یکی از این متنها را بخوانید:
بعد از چندین سال بالاخره، امروز قرار است برایم خواستگار بیاید.
اعضای خانواده از ساعت ۴ صبح در حال آماده کردن تدارکات مراسم خواستگاریام هستند.
البته من برای اینکه پوستم خراب نشود و خوشاخلاق باشم، کمی دیرتر از آنها یعنی ساعت ۳ بعدازظهر بیدار شدم.
پدرم به قدری برایم احترام قائل است که حتا پول قرض گرفت و کل دکوراسیون خانه را تغییر داد.
به او گفتم: «پدر نیازی به این کارها نیست. وجنات و کمالاتم آنقدر زیاد است که هر مردی آرزو دارد همسری مثل من داشته باشد».
پدرم هم چون آدم متواضع و فروتنی است در جوابم گفت: «دخترم هیچکس تو رو نمیخواهد. بلکه زیبایی خانه چشماش را بگیرد».
زنگ خانه به صدا درآمد.
مادرم از قبل، محل ایستادن هر کس را مشخص کرده بود. همه مثل سربازهای وظیفه، خبردار جای خود ایستادند.
اما من جای ایستادنم را یادم نمیآمد.
لعنت به این در آشپزخانه که کور است. چنان برخورد سختی باهم داشتیم که پیشانیام شبیه یک اسب شاخدار ورم کرد.
اما دیگر کار از کار گذشته بود و میهمانها وارد شده بودند.
من که از خوشحالی قند توی دلم آب شده بود در کل مراسم یک لحظه هم چشم از داماد برنداشتم.
با نیشگون مادر یادم افتاد که طبق برنامهریزی، وقت چای آوردن است.
جنگ شده، پناه بگیرید
همه چیز را هم از قبل تمرین کرده بودم.
چون من در زندگی دست به سیاه و سفید نزدهام، مادرم از قبل همه چیز را آماده کرده بود.
غرق در رویاهای خود، سینی را برداشتم چای بریزم که پایم گیر کرد به میز و با سینی پخش آشپزخانه شدم.
صدای شکستن لیوانها به قدری زیاد بود که انگار صدام حسین خمپاره انداخته بود.
مادر دادماد داد زد: «جنگ شده، پناه بگیرید و به سمت در حیاط دوید».
بقیه با صدای جیغ من به سمت آشپزخانه دویدند و مرا درحالی که با صورت به زمین چسبیده بودم متعجب نگاه میکردند.
متوجه شدم دماغم شکسته است.
به خودم لعنت فرستادم که حالا با این پیشانی ورم کرده و دماغ شکسته چطور دل داماد را ببرم؟!
مادرم گفت: «البته دختر ما چون در ناز و نعمت بزرگ شده، خیلی بلد نیست سینی در دست بگیرد و چای بریزد».
پدرم خواستگارها را به داخل راهنمایی کرد. مادر ماند که برای چای ریختن کمکم کند.
چایها را ریخت و من سینی را برداشتم که به داخل بروم.
همه حواس پنجگانهام را به کار گرفتم که سینی چای را سالم و تمیز به میهمانها برسانم.
چارچوب آشپزخانه را رد کردم، خیالم راحت شد که از مرحله اول گذشتم.
وارد پذیرایی که شدم فرش زیر پایم گیر کرد و با سینی چای بر روی مادر داماد سقوط کردم.
وقتی سر بلند کردم دیدم مثل موش آب کشیده با نفرت نگاهم میکند و جیغ میکشد.
انگار با چای صورتاش را شسته بود. اول نشناختمش اما خوب حدس زدم که مادر داماد است.
گفتم: «خانم شما چرا اینجا نشستهاید؟»
خودش هم فهمید جای مناسبی را برای نشستن انتخاب نکرده است. چون گفت: «اصلاً نمیدانم اینجا چه کار میکنم؟»
لعنت به در کور آشپزخانه و فرش زبان دراز
مزه خون را در دهانم حس کردم. لعنت به این فرش زبان دراز! فهمیدم لبم به صورت افقی پاره شده است و دیگر لب ندارم.
حالا با این پیشانی ورکرده، دماغ شکسته و لب پاره شده چطور دل داماد را ببرم؟!
مادر به کمکم آمد و گفت ما این دختر را در پر قو بزرگ کردهایم برای همین از این کارها بلد نیست.
بعد هم شروع کرد به جمع کردن شیشه خردهها.
داماد رو به من گفت: «اینطوری نمیشود بهتر است جارو برقی بیاورید».
– جارو برقی؟ جاروبرقی دیگر چیست؟ چه شکلی است؟
مادرم گفت: «ای وای آقای داماد این دختر در پر قو بزرگ شده آن وقت شما می گویید جاروبرقی بکشد؟»
خودش رفت جاروبرقی را آورد و شروع به جارو کشیدن کرد. همه میهمانها هم همکاری کردند و پاهای خود را بالا گرفتند که زودتر تمام شود.
برای اینکه خودی نشان دهم گفتم پس من هم بروم چای بیاورم.
پدر داماد بدون معطلی گفت: «دخترم من یک جلسه خیلی مهم دارم و باید برویم. انشاالله دفعه بعدی».
اما من باید میفهمیدم که داماد چقدر برای به دست آوردنم تلاش میکند، پس گفتم: «جوابم منفی است، قصد ادامه تحصیل دارم».
فکر کنم مادر داماد خیلی از این حرفم خوشش آمد. گفت: «آفرین بر تو! مطمئنم به درجات بالای علمی میرسی».
الان در حال تحصیلات عالیه هستم که بعد از پافشاری داماد بتوانم نرخ مهریه را بالا ببرم.
پایان پیام
نویسنده: ساناز فرمند
کد خبر : 175424 ساعت خبر : 3:41 ب.ظ