مردن به وقت خواستگاری به خاطر فقط یک باد

مردن به وقت خواستگاری به خاطر فقط یک باد

به گزارش گلونی یکی از تمرین‌های کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه می‌نویسید؟

یکی از این متن‌ها را بخوانید:

– سلام مامان

– سلام. چطوری؟ خوبی؟

– بله خوبم. بابا کجاست؟

– خانه نیست. رفت ختم پسر یکی از همکارهایش

– می‌روم آشپزخانه، برایت چای بریزم؟

– نه. میل ندارم

چای را فقط برای خودم می‌ریزم و برمی‌گردم.

دلم شیرینی می‌خواهد. آهان اینجاست! یک کوکی انجیری مامان پز.

در سکوت روی صندلی مهمانخانه می‌نشینم و با لذت نوش جان می‌کنم.

صدای زنگ در بلند می‌شود. در را باز می‌کنم. بابا پشت در است.

– سلام بابا چطوری؟

– قربونت برم خوبم. ختم پسر حسین شافعی بود. پسر ۲۵ ساله نازنین‌اش را باد برد.

– باد! کدام باد؟

– پسر با پدر و مادرش می‌رود خواستگاری. یک بادی ازش در می‌رود. هیچی دیگر! پسر جابه‌جا سکته می‌کند

با خنده می‌گویم: «همان باد؟!»

مردن به وقت خواستگاری به خاطر فقط یک باد

اما بعدش تعجب می‌کنم و بعد غمگین می‌شوم. نمی‌دانم کدام احساسم درست است.

بابا نگاهم می‌کند و می‌گوید: «دقیقاً همه آدمهایی که آمده بودند مسجد حال تو را داشتند. آخر یک آدم اینطوری بمیرد، درست است؟!»

– کنار حسین نشستم و ازش پرسیدم کی خواستگاری رفتید؟ گفت، پنج شنبه ساعت شش بعد از ظهر.

ازش پرسیدم ناهار چی خوردید؟ در حالیکه حسین فغان می کرد و دستانش را می کوبید بر سرش گفت، خانم آبگوشت بار گذاشته بود.

گفتم ای کوفت می خوردی! بمیرم برای پسرت! آخه تو عاقلی! روز خواستگاری آبگوشت؟!

درحالیکه نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم، می‌گویم: «بابا شما حالا وسط ختم کارآگاه شده بودی؟»

– کجای کاری؟ تو ختم یک عده کارآگاه شده بودند یک عده روان شناس. یک وضعی بود!

پسر حسین خجالتی بود. می‌گفتند کمبود اعتماد به نفس این بلا را سر پسر آورد.

یک باد بود دیگر. می‌تواند هر جا و مکانی از آدمیزاد در برود. آخر برای یک باد بمیرد؟!

حلا خنده‌ام تمام شده است و بهت زده بابا را نگاه می‌کنم.

بابا می‌گوید: «دلم کباب شد. گویا عروس خانم می‌رود چای بیارود. چای را تعارف می‌کند. بعد داماد یک بادی ازش در می‌رود.

دستهایش شروع می‌کند به لرزیدن اما هیچکس به رویش نمی‌آورد. ولی حسین می‌گفت که عروس لبخند زده.

همان موقع خون هجوم می‌آورد در صورت پسر و در دم تمام.

ای کاش عروس لبخند نمی‌زد. لبخند داغونش کرد. به حسین هم گفتم که خاک بر سرت! پسر خجالتی ات را مثل خودت بزرگ کردی.

می‌مردی یک سرفه الکی می کردی و جو خواستگاری را از حالت باد به حالت پایدار برمی‌گردوندی؟»

من باز هم می‌خندم. بابا هم می‌خندد اما مامان می‌گوید: «بمیرم برای دل مادرش!»

پایان پیام

نویسنده: بهناز بهشتی

کد خبر : 175558 ساعت خبر : 9:14 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=175558
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات