وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی!

وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی !

به گزارش گلونی تصور کنید یک چیز مسخره خریده‌اید و الان آن چیز مسخره گران شده است.

یا همین‌ طور الکی یک زمین، ماشین، مقداری طلا و… خریده‌‌اید و حالا گران شده است. درباره این موضوع چه می‌نویسید؟

این موضوع، تمرین کلاس طنزنویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار می‌شود.

برخی از مطالب شرکت‌کننده‌ها را با هم می‌خوانیم:

وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی !

از روزی که چشم در این روستا باز کردم یک روز هم باران امان‌مان نداده است.

دیگر به رطوبت شمال و صدای بارانی که همیشه به شیشه می‌خورد عادت کرده بودم.

بعد از پنجاه و اندی سال زندگی نخور و بمیر و کارگری در این خانه و آن کارخانه، به لطف کرونا و تعدیل نیرو خانه‌نشین شده بودم.

هر روز به امید پیدا کردن شغل، روزنامه‌ها را بالا و پایین می‌کردم تا این‌که روزی چشمم به یک آگهی افتاد: «خرید دلار پایین‌تر از قیمت روز.»

خیلی وقت بود که به فکر خرید و فروش دلار افتاده بودم. وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی!

دلار هم که جدیداً حسابی طرفدار پیدا کرده و هر کس در این موقع سال وارد این کار شده، سود حسابی کرده است.

آگهی را دقیق‌تر خواندم تا شرایط خرید آن را جویا شوم.

توضیحات: «خرید بالای یک میلیون ارسال رایگان دارد و به محض اتمام خرید محصول را در منزل تحویل بگیرید.»

یک میلیون؟ چه خبر است!

دلار است، طلا که نیست!

البته پیشنهاد بدی هم نیست.

می‌توانم بیشتر بخرم تا با یک تیر دو نشان بزنم.

هم ارسالش رایگان می‌شود و هم می‌توانم خرید و فروش را از همین الان شروع کنم.

وقت را تلف نکردم و خیلی سریع با شماره آگهی تماس گرفتم و به اندازه تمام پس‌اندازم سفارش دادم.

طبق وعده‌اشان به محض اتمام خرید، زنگ در زده شد.

خوشحال از خوش‌ قولی و خرید موفقم در را باز کردم و بسته را تحویل گرفتم.

بسته را که باز کردم فهمیدم که چه خاکی بر سرم شده!

چند دسته اسکناس خارجکی داخل جعبه بود!

آخر در این آبادی فوق ریالی، اسکناس اجنبی به چه کارم می‌آید؟

در روستایی که نمی‌دانیم حذف چهار صفر از پول رایج مملکت چه تاثیری بر دخل و خرج‌مان دارد، پول خارجی را کجای دل‌مان بگذاریم؟

شنیده‌ام در شهر، جایی به نام صرافی هست که این پول‌ها را می‌گیرند و ریال تحویل‌مان می‌دهند. ولی ما که اینجا صرافی نداریم!

راستی صرافی را با سین می‌نویسند یا صاد؟

چه خاکی بر سرم شد.

گفتم چند کیلو دَلار حسابی می‌خرم و می‌برم در بازار شهر به این جماعت شمال ندیده کرونایی می‌فروشم، بلکه در این اوضاع، اندک

پولی به جیب بزنم که آن هم اینطور خانه خراب شدم.

اگر به بچه‌ها بگویم با این پول‌ها بادبزن درست کنند و ببرم در بازار بفروشم تا مردم در این هوای شرجی خودشان را باد بزنند بیشتر سود می‌کنم.

ماه‌ها از آن خرید کذایی می‌گذشت و کم‌کم داشتم فراموشش می‌کردم تا این‌که روزی تصویر اسکناس‌هایم را در اخبار دیدم.

سریع صدای تلویزیون را زیاد کردم. اخبارگو می‌گفت:

«در این روزها شاهد گرانی بی‌سابقه دُلار هستیم.

واقعیت این است که اگر از یک ادبیات کلاسیک برای ارزیابی تحولات نرخ ارز استفاده شود، می‌توان دو بال و دو بخش مهم از عوامل را که

زمینه‌ ساز چنین تحولاتی شده است چنین برشمرد:

بخش اول، عوامل موثر بر عرضه ارز و بخش دوم، عواملی است که موجب تحریک بخش تقاضای ارز شده است و…»

اخبارگو این حرف‌ها را می گفت و من بی آنکه بدانم واقعاً چه می‌گوید آنها را می‌بلعیدم.

فقط متوجه شدم که ظاهراً سود کلانی نصیبم شده است.

خوشحال از سرمایه‌ گذاری حساب شده و عقلانیام، وقت آن رسیده بود که شرایط جدیدم را به همه نشان دهم و تجربیاتم را در رابطه با

سرمایه‌گذاری تضمینی در اختیار هم روستایی‌هایم بگذارم.

برای شروع کار، نیاز به ابزارهایی جهت جلب توجه و اعتماد اطرافیان داشتم.

پس با اسکناس‌هایم یک بادبزن شکیل درست کردم تا نماد قدرت نماییان شود.

یک عدد از آن جعبه موزها را از اکبر آقا میوه فروش گرفتم تا کرسی اقتدارم باشد.

هر چه باشد موز گران است و باکلاس!

ببین دیگر ما چقدر پولداریم که آن‌قدر موز در خانه‌مان زیاد است که از جعبه‌اش به عنوان صندلی استفاده می‌کنیم.

یک دست کت و شلوار مندرس داشتم و همان را پوشیدم.

خود را در آینه برانداز کردم.

خیلی جالب نبود اما همین‌طور بهتر است، باید چراغ خاموش زندگی کنم تا چشم نخورم.

این تیپ چندتا تا چیز کم دارد.

اول از همه از این دراز آویزهای زینتی.

چند وقت پیش دامادی پسر جعفر بود و از آن دارهای آویخته به گردن زده بود.

کافی است سری به او بزنم و دراز آویزش را قرض بگیرم.

دیگری سبیلی باریک پشت لب که کار چند دقیقه‌ام است و در آخر سیگاری گوشه لب.

همه کارهای لازم را انجام دادم و برای آخرین بار خودم را در آینه نگاه کردم تا از کامل بودن پکیج اطمینان حاصل کنم.

دیگر کاملا برای شروع کسب و کار جدید آماده بودم.

پس روانه بازار شدم. مکانی مناسب و در دید همه پیدا کردم. جعبه موز را روی زمین قرار دادم و روی آن نشستم.

در حالی‌که پکی به سیگار می‌زدم و با بادبزن دلاری‌ام خود را باد می‌زدم، بلند بلند شروع به صحبت کردم: «چقدر امروز هوا گرم است. آخ

که حتی بهترین پنکه‌ها را هم با این بادبزن عوض نمی‌کنم.»

کم‌کم بعضی از کاسب‌ها که صدایم برای‌شان آشنا آمد سر از مغازه‌های‌شان بیرون آوردند.

یکی از کاسب‌ها گفت: «خیر باشد مشتی، این‌جا چه می‌کنی؟»

دیگری گفت: «چه سر و وضعی هم به هم زدی.»

صدایی از پشت سرم آمد، آرام به کسی که همراهش بود می‌گفت:

«آخر و عاقبت همه‌امان دیوانگی است. بدبخت آن‌قدر بیکاری کشید و به بهانه کرونا و قرنطینه خانه‌ نشین شد که پاک عقلش را از دست داد، خدا شفایش بدهد.»

با صدای بلند گفتم: «همین دیگر، عادت کرده‌اید که فقط در کار و زندگی دیگران سرک بکشید.

اگر کمی مثل من شم اقتصادی داشتید، لازم نبود خروس‌خوان، کرکره مغازه را بالا بکشید، در روز مگس بپرانید و شب به شب به زمین و

زمان ناسزا بگویید که آی اوضاع اقتصاد مملکت خراب است.

هر چه بر سرتان می‌آید از نادانی ادبیات کلاسیک نرخ ارز است.

کمی مطالعه کنید هم بد نیست. اصلاً بعید می‌دانم که تا به حال این کلمات به گوش‌تان خورده باشد.»

اطرافیان که کمی کنجکاو شده بودند، کم‌کم دورم جمع شدند و هر کس سوالی پرسید:

«مشتی گنج پیدا کردی؟ یک جور صحبت کن که ما هم بفهمیم.»

گفتم: «آخر این قبیل صحبت‌های کلاسیک دیر فهم است.

هر کسی قادر به هضم آن نیست.

اما چه کنم که تک‌خوری در مرام ما نیست.»

همان‌ طور که می‌بینید، دیگر پول‌دار شده‌ام و زمان آزاد زیاد دارم.

زکات این لطف خداوند این است که تجربیاتم را در اختیار جهانیان بگذارم.

ببینید دوستان عزیزم، شما باید مثل من پیگیر اخبار اقتصادی روز دنیا باشید.

بگذارید از ادبیات کلاسیک نرخ ارز برای‌تان شروع کنم.

ادبیات را که دیگر هر کس که دو کلاس سواد داشته باشد می‌داند چیست.

همان بابا نان داد خودمان است.

منظور از نان هم در اینجا همان اقتصاد و پول مملکت است.

کلاسیک نرخ، را هم که دیگر همه می‌دانند چیست!»

یکی از میان جمعیت فریاد زد: «من نمی‌دانم. می‌شود بیشتر توضیح دهید؟»

گفتم: «اگر چیزی به این سادگی را نمی‌دانی، یعنی جایت در این کلاس نیست. وقت سایرین را با این سوالات پیش پا افتاده نگیر.

بله. داشتم می‌گفتم. به کجا رسیدیم؟ آها، به ارز.

ارز را هم که دیگر هر کس که کمی عربی خوانده باشد می‌داند که همان زمین است.

اگر هم که نشنیدید که حساب‌تان با کرام‌الکاتبین است.

منظور از ارز همان زمین‌های کشاورزی خودمان است که اقتصاد ما را تشکیل می‌دهد.

پس برای شروع، ادبیات کلاسیک نرخ ارز را متوجه شدیم.

تا اینجا سوالی نیست؟»

جوانی پرسید: «استاد از ادبیات کلاسیک نرخ ارز چطور می‌توان به بادبزن اسکناسی و مرتبه استادی رسید؟»

پاسخ دادم: «ببین فرزندم، بخشی از آن، هوش و ذکاوت می‌خواهد که خوب من داشتم و به ثروت رسیدم.

بخشی هم دانش این کار است که من دارم علم و تجربیاتم را خالصانه در اختیارتان میگذارم.»

جوان مشتاقانه گفت: «استاد لطفاً ادامه بدهید.»

گفتم: «ببینید برای ایجاد تحول در زندگی‌تان نیازمند دوبال هستید که یا با ارز اندام آن را به دست خواهید آورد یا با تحریک تقاضا.

حال اجازه دهید کمی مطلب را برای‌تان باز کنم تا بیشتر متوجه شوید.

هر کس برای رونق کسب و کارش روشی را انتخاب می‌کند، یکی با ارز اندام این کار را می‌کند و دیگری با تحریک مشتری.

اگر کسی بتواند هر دوی این روش‌ها را به کار بگیرد، هر دو بالش کامل شده و مثل من به ثروت می رسد.

از آنجایی که جوان مجرد در جمع هست، از باز کردن بیشتر مطلب خودداری می‌کنم.

خب دیگر برای امروز کافی است. هر چه درباره وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی به شما گفتم.

اگر کسی می‌خواهد به ثروت برسد باید کلاس‌های من را ثبت نام کند و لازم به ذکر است که هزینه کلاس‌ها به دلار است.

اگر هم دلار ندارید اصلاً نگران نباشید. می‌توانید از خودم به قیمت روز خریداری کنید.»

روزها همین‌طور از پی هم می‌گذشتند و هر روز پولدارتر از دیروز می‌شدم.

تا این‌که کاشف به عمل آمد که دلارهایی که به خورد خلقلله می‌دهم تقلبی هستند.

الان هم چند سالی می‌شود که آب خنک می‌خورم.

البته که با دستگیری سر دسته باند و با توجه به این‌که من از تقلبی بودن دلارها خبر نداشتم از مدت زمان حبسم بسیار کم شد ولی

آنچه که قاضی در پرونده‌ام به عنوان دلیل اصلی جرم نوشته است به شرح زیر است:

«نامبرده دهانش بوی دَلار می‌داد و از دُلار می‌گفت.

وی به دلیل نشر اکاذیب سیاسی، اقتصادی و خاک بر سری به چند سال حبس محکوم می‌شود.»

این بود ماجرای وقتی تازه فهمیدم دلار اصلا خوردنی است یا پوشیدنی!

پایان پیام

نویسنده: فائزه موسوی

کد خبر : 174257 ساعت خبر : 10:42 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=174257
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات