از تو کاسب در نمیاد جعفر ول کن بورس رو بشین بتمرگ تو خونهات!
به گزارش گلونی تصور کنید یک چیز مسخره خریدهاید و الان آن چیز مسخره گران شده است.
یا همین طور الکی یک زمین، ماشین، مقداری طلا و… خریدهاید و حالا گران شده است. درباره این موضوع چه مینویسید؟
این موضوع، تمرین کلاس طنزنویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار میشود.
برخی از مطالب شرکتکنندهها را با هم میخوانیم:
از تو کاسب در نمیاد جعفر ول کن بورس رو
از زمان فوت آقاجون خدا بیامرزم، همیشه دلم میخواست یک جمله از ایشان در مورد خودم به یادگار داشته باشم.
مثلا توی هر جمعی، خصوصا وقتی که باجناقام حضور داشت، به وقت اظهار فضل، ابتدا بادی به غبغب انداخته و بگویم: «آقاجونم خدابیامرز همیشه میگفت، و در ادامه تعریف و تمجید ایشان از خودم را به سمع حضار برسانم.
اما خب همیشه اوضاع آنطور که دل آدم میخواهد پیش نمیرود. در این چهار پنج سالی که از فوت آقاجون گذشته است، تنها جملهای که از ایشان در مورد بنده حقیر در خاطر دارم این است که: «جعفر، از تو کاسب در نمیاد.»
اصلا مطمئنم تاثیر روانشناسی این جمله همیشگی آقاجون روی من بوده که هروقت دست به طلا زدهام، در بهترین حالت، تلی از خاکستر تحویل گرفتهام.
البته این وسط، بیبهره بودن اینجانب از ضعیفترین شم اقتصادی هم در نوار شکستهای مالیام بیتاثیر نبوده است.
تا اینکه دو هفته پیش بالاخره این نوار از هم گسست.
راستش، ده، یازده سال قبل یک چک پانصدهزار تومانی از یکی از کاسبهای چموش محل داشتم که هرچقدر پیگیری کردم، نقد نشد.
همان موقعها، یک روز که اتفاقی توی خیابان دیدماش، بیمقدمه گفت:« جان جعفر هیچی برام نمونده جز سهم پشمک حاج اسدالله. اونم مال تو.»
بدون فوت وقت رفتیم به یک دفتر کارگزاری و مراحل فروش را انجام داد.
چون مبلغاش نصف طلب من هم نبود، قرار شد با آن مبلغ، من هم سهم پشمک حاج اسدالله را بخرم که شاید یک روزی روزگاری برسد به پانصد هزار تومانِ خودم.
و اینگونه پرونده طلب من مختومه اعلام شد و من شدم مالک دویست وسی هزار تومان سهام پشمک حاج اسدالله.
از آنجا که من طی سالهای گذشته افتخارات خود را در تپههای بازار آزاد ثبت کرده بودم، ترجیح دادم قله بازار بورس اوراق بهادار را فتح نکرده باقی بگذارم و یکبار هم به سراغ آن سهام نرفتم.
تا اینکه مدتی قبل در تلویزیون دیدم که حتی پدرخوانده هم فرانچسکو را زده زیر بغلش و آمده اند ایران تا سهم رب گوجه و سس کچاپ بخرند.
ناگهان یاد پشمک حاج اسدلله افتادم که این همه سال مهجور باقی مانده و با خودم زمزمه کردم: « گل شبدر چه کم از لاله عاشق دارد؟»
سریع خودم را به کارگزاری رساندم و دیدم ارزش پشمک حاج اسدالله جان من شده صدوسی میلیون تومان!
همینطور که خانم کارمند کارگزاری و تابلوی بورس دور سرم میچرخیدند، آقاجون را در پسزمینه دیدم که دستش را گذاشته روی دوش پیرمردی با ریش و پشم انبوه و درحالی که به او اشاره میکند، میگوید: «جعفر، رفاقت من با حاج اسدالله تو اون دنیا باعث شده سود کنی. اگه نه از تو کاسب در نمیاد.»
دقیقاً از زمانی که با آب قند خانم کارمند کارگزاری، سرحال آمدم تا الان که دوهفته از آن روز گذشته در حال جوابگویی به سیل تماسهای فامیل هستم.
چه منبرها که در مورد تسلط ام به تحلیلهای تکنیکال و بنیادی و تابلوخوانی بازار بورس اوراق بهادار برایشان نرفتهام.
شما که غریبه نیستید، سه روز تمام طول کشید تا بتوانم کلمه تکنیکال را درست تلفظ کنم.
باجناقام که سالها به من فخر فروخته بود، حالا تماس میگیرد تا زمانی برای تعلیم بورس برایش در نظر بگیرم.
من هم توضیح میدهم که: «من که درخدمتم داداش. ولی بورس کار هرکسی نیست. باید سوادشو داشته باشی. البته فقط سواد هم کافی نیستها.
یه سری ارتباطات باید داشته باشی با بچههای بالا که بهت بگن کی بخری کی بفروشی. که خب طی این سالها دیگه من باهاشون داداش شدم.
البته من به اینها هم اکتفا نکردمها. اطلاعات بازار طلا و دلار و درهم و دینار که از قدیم همیشه دستم بود، چندسالی هست بازار نفت اوپک و زغال سنگ و مس و جیوه رو هرروز صبح رصد میکنم.
عصر هم بازار سبزی و میوه و هندونه و خربزه رو یه دیدی میزنم.
نخود، لوبیا و چشم بلبلی و فندق و تخمه سیاه هم شب، قبل خواب چک میکنم.
در ادامه گوشی تلفن را میدهم به دست دیگرم و با حفظ ژست ادامه میدهم:« ناگفته نماند کارتون سیمپسونها رو هم کامل دیدم، همون که ریاست جمهوری ترامپ رو پیشگویی کرده بود.
خیلی تو پیشبینی بازار بهم کمک کرد.
راستی اخبار! حواست به خبرها باشه. الان آمار اختلافات داخلی بورکینافاسو تا تعییرات آب و هوایی لندن رو دارم.
ریز خبرهای محلی خاورمیانه که دیگه تو مشتمه. اخبار استانی رو زری واسم ضبط میکنه، میبینم.
اصلاً پشه تو گروههای فامیلی تلگِرام کج بپره من میفهمم کدوم سهم فردا میفته، کدوم میکشه بالا.
اینا همه لازمه موفقیت تو بازار بورسه. الکی نیست. بازم اگه خواستی من در خدمتم داداش.»
یکنفس این جملهها را به او میگویم و در حال خداحافظی هستم که خانمم زری، از آشپزخانه بلند میگوید: «جعفر، رادیو میگه شاخص بورس ده روزه سقوط کرده. میدونستی؟»
با چشمانی گرد شده میگویم: «نه»
صدای خانمم از توی آشپزخانه میآید که: «درست میگفت آقاجون خدابیامرز که جعفر، از تو کاسب درنمیاد.»
پایان پیام
نویسنده: لیلا دباغ