خرده فروشی مواد و ساقی گری ششمین قدم رقابت ما در یافتن شغل
به گزارش گلونی، قسمت هفتم داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم ؟ را بخوانید:
آنچه گذشت:
شروین و آزیتا، یک سال وقت داشتند تا برای رسیدن به ارثیهای مجهول، شغل مناسبی دست و پا کنند.
مسیر کاریشان از هنرنمایی در کشتارگاه آغاز شد. مرزهای تخصصِ جراحی زیبایی را، جابه جا کرد، به بازار بورس سرک کشید و قلههای رفیع عالم سیاست را زیر پا گذاشت.
اما توفیق رفیق راهشان نبود و لاجرم دست از پا درازتر، از بازار کار رانده شدند!
در ادامه:
۹ ماه آزگار گشتن دنبال یک شغل کذایی، کار ساده ای نیست.
وقتی عالم سیاست به من پشت کرد من هم به اصل قهر قهر تا روز قیامت وفادار ماندم.
و از دروازه دولت راهم را، به سمت خانه کج کردم.
به این نتیجه رسیده بودم که دیگر نه شغل آبا و اجدادی کارساز است و نه کاری از دست مدرک تحصیلی برمیآید.
یادم افتاد تنها کسی که در محل ما شغل درخور و درآمد مکفی دارد، پرویز قناری است.
پرویز قناری ساقی محله ماست؛ اما کار و کاسبیاش را در محدوده ونک و خیابان فرشته میگرداند. همه در محله به پرویز دکتر میگویند و مشتریهایش هم کمتر از مهندس به نافش نمیبندند.
پرویز معتقد است که مکان و ساقی هم جزو نیازهای اولیه بشر هستند؛
و تنگنظرانه از پایینترین ردیف هرم مازلو خط خوردهاند.
پرویز چارچوب اخلاقی و اصول ویژهای در کارش دارد؛
او باور دارد که رسالتش دادن جنس خوب به دست مشتری است و اگر جنس خالص نباشد، پولش برکت نخواهد داشت.
پرویز معمولا دو ماه محرم و صفر هم، گوشیاش را دایورت میکند و چون خدا را خوش نمیآید، تنها به یکیدوتا از مشتریهای کهنسال، دوا سیاه که همان سوخته و تریاک خودمان باشد، میرساند.
پرویز قناری احتمالا آخرین راهحل و نسل آخر از مردان کاردانی بود که سراغ داشتم.
پس تصمیم گرفتم گودرز و شقایق درونم را پای سفره عقد بنشانم و حالا که آب از سرم گذشته، وارد شغل اصیل و تاریخی پرویز شوم.
گوشی را از کیفم درآوردم و شمارهاش را گرفتم.
نمیدانم این آهنگ پیشواز دیگر چه کوفتی است که اپراتورها فعال کردهاند.
داشتم گوشی به دست از لای نردههای وسط اتوبان رد میشدم که یکنفر از آن طرف گوشی با یک قر ریز خواند: «ساقی امشب مثل هرشب اختیارم دستته! اگه نگی مستی بسِّته»!
چنان گرخیدم که نزدیک بود شروع گپ زدنم با پرویز قناری، مصادف شود با ختم در بهشت زهرا و دیدارمان هم بیفتد به قیامت!
خدا نیامرزد این کرونای لعنتی را.
از وقتی آمده آنقدر گوشیهایمان را ضدعفونی کردهایم که آهنگهای پیشوازشان هم الکلی شدهاند.
ازقرار عمرم به دنیا بود و تا برسم آن طرف، پرویز گوشی را برداشت.
گفت جلسه دارد و تا نیم ساعت دیگر خودش را میرساند.
باورم نمیشد که ساقیها هم برای خودشان جلسه دارند.
لابد دستور جلسهشان کلکل بر سر میزان اسیدی بودن جنس، یا لِوِل توهمزایی تولید گلخانهشان است.
هرچه که بود، برایم اهمیتی نداشت.
هدف من تنها دست و پا کردن شغلی برای رسیدن به ارثیه خان عمو بود.
و در این مسیر دیگر چه فرقی میکرد، گلی که دست مشتری میدهم، نسترن است یا بابونه؟!
یا شیشهای که میرسانم به مهمانی، عرق ناب شیراز است یا شاش پسر نابالغ همسایه؟!
روی نیمکتی کنار پیادهرو نشسته بودم که پرویز با ۲۰۶ نوک مدادیاش رسید و بوق زد.
رفتم جلو؛ شیشه را که پایین داد، صورتش را به سختی از میان دود غلیظ و بوی تپل علف، تشخیص دادم.
نگاهی به دور و بر انداختم و در یک حرکت محیرالعقول ظرف دوثانیه، پریدم داخل ماشین.
خرده فروشی مواد و ساقی گری ششمین قدم رقابت ما در یافتن شغل
پرویز گفت: «هوش بابا! چه خبرته یابو!»
گفتم: «یابو کیه؟! من شروینم! خواهر آزیتا… گفتی میتونی واسمون کار جور کنی»!
گفت: «واس خودت میخوای یا اون آزیتاتون»؟!
گفتم: «مگه فرقی میکنه»؟!
ادامه داد:« دِ بیا!… معلومه که فرق داره!
داداشت قیافش تابلوئه، سابقه داره، مهمتر از همه پسره… زود لو میره!
اما تو چی؟ گیج و ویجی. دختری. اسمتم که تو مایههای سدریک و آندرانیک و اوشینه،؛ خلاصه ردیفی. میشه روت حساب کرد.
فقط یه سوال! جریان رزومه اینات چه جوریاس؟ سابقهای چیزی تو خرید و فروش داری»؟
کمی فکرکردم و یاد بستههای چیپس و ساندویچهای کالباسی که کلاس پنجم، قاچاقی در مدرسه، میفروختم افتادم.
چه رزومهای معتبرتر از پیچاندن یک ناظم مدرسه دخترانِ دهه شصتی، در دهه هفتاد؟
خوشبختانه پرویز هم در زمینه اعتبار رزومه، با من همنظر بود.
فقط ماند آخرین شرط پرویز برای ورود به کار، که این بود که دیگر به او پرویز قناری نگویم.
به دلیلی نامعلوم او معتقد بود که لقبش از ابتدا قرقی بوده.
و بعد از اولین هواخوریاش به لطف برادران نیروی انتظامی، رقیبان از غیابش استفاده کردهاند و قناری را انداختهاند سر زبانها.
دربست شرطش را قبول کردم؛ چون در هر صورت، قناری و قرقی هردو پرندهاند.
و ضمنا به کار با پرویز، احتیاج داشتم.
مصاحبه کاری و جلسه ارزیابی وجنات و سکنات که تمام شد؛ حسابی لول لول بودم.
نه اینکه چون به عمرم گل نکشیدهام، از تنفس در فضای ماشین پرویز چِت کرده باشم.
فقط به اینخاطر که بالاخره شغل تازهای یافته بودم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
قرارمان این شد که از بعدازظهر همان روز، شریک جنسی پرویز باشم.
فکر بد نکنید! این شریک جنسی با آن شریک جنسی که در ذهن شماست فرق دارد.
این شریک جنسی یعنی، من و پرویز در پولی که برای جنس به ساقی بالادستیمان میدادیم، شریک بودیم.
پرویز معتقد بود اگر شراکتمان خوب باشد، خیلی زود خودمان میتوانیم، گلخانه یا آشپزخانه بزنیم.
کدام آدم عاقل، از لذت کار در گلخانه یا آشپزخانه میگذرد؟!
تازه در وجود من انگیزه بالاتری مثل ارثیه خانعمو هم وجود داشت.
پس بدون اتلاف وقت، شغل تازهام را با یک سیمکارت تازه و یک صفحه مجازی جدید، در نقش ساقی پارتیهای انتهای فرمانیه، آغازکردم!
پایان پیام
قسمتهای دیگر این داستان را بخوانید.
نویسنده: آرزو قدوسی
رونق کسب و کار این شغل فکر کنم از همه چی بهتر باشه 🙂