رانندگی تاکسی اینترنتی چهارمین قدم رقابت ما در یافتن شغل
به گزارش گلونی، قسمت پنجم داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم ؟ را بخوانید:
آنچه گذشت: شروین و آزیتا، خواهر و برادری بودند که برای رسیدن به ارثیهای مجهول، یک سال وقت داشتند تا شغل مناسبی دست و پا کنند.
در این مسیر از کار در کشتارگاه آغاز کردند؛ جراحی زیبایی را مورد عنایت قرار دادند و راهی بازار بورس شدند.
پس از سه شکست متوالی، آنها همچنان به یافتن یک شغل مناسب، امید دارند.
در ادامه، داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم:
باباقدرت از دار دنیا یک پراید چپی مدل ۹۰ برایمان یه ارث گذاشت.
وقتی باباقدرت مرد، پراید ارج و قرب امروز و قیمت صدوچند میلیون تومانی نداشت.
تنها یک خودروی فکسنی بود، که حداکثر به درد گزکردن در مسیر شهر ری و گوشدادن به صدای جوادیساری میخورد.
تیرمان که در بورس به سنگ خورد، عقلم به شغل تازهای که مثل شیرهای کارخانهای، فرادما و با ماندگاری بالا باشد، قد نداد.
در اوج ناامیدی و در مسیر برگشت از تالار بورس بودم؛
که، چشمم به بنر ثبتنام راننده، در یکی از همین برندهای معلومالحال تاکسی اینترنتی افتاد.
رنگهای بنر چنان شفاف و درخشان بود، که درجا، چشمم را گرفت و وسط اتوبان پایم را کوبیدم روی ترمز.
حیف که سیستم ترمزهای لکسوس پشت سر، در مدار مغزیام ناشناخته بود.
وگرنه از پشت چنان میکوبید به پراید کذایی من، که قد سه تا پراید خسارت میدید و تازه مقصر هم بود.
آی دلم خنک میشد!
حیف، همانطور که همگی مستحضرید، خنکی تنها به دل ۴ درصدیها میآید.
دل ما ۹۶ درصدیها کلا به هیچ نوع سیتم خنککنندهای، ولو اسقاطی، مجهز نیست.
چی داشتم میگفتم؟!…
آهان، زدم روی ترمز و خودم را رساندم به سیستم مجهز ثبت نام تاکسی.
۲ دقیقه بعد به لطف خودکارآبی و کاغذ کمیاب آچهار دو رو سفید، رسما وارد شغل رانندگی آن هم با تاکسی اینترنتی! شدم.
خدا را شکر آن کسی که ثبتنام میکرد خودش فوقلیسانس داشت و منتظر نتایج دکتری بود؛
وگرنه ممکن بود بیخیال ثبتنام شوم و از رقابت در میادین این شغل شریف، جا بمانم.
القصه، از همان ساعت با پراید موروثی افتادم کف خیابانهای شهر و هر سفری را که روی صفحهگوشیام سبز میشد، قبول کردم.
بین راه هم از کنار خیابان مسافر میزدم و اگر مسافر اینترنتی اعتراض میکرد، همیشه گزینه آزیتا و تیزی، روی میز بود.
پراید من خیلی زود، شکل و شمایل تاکسیهای واقعی را پیدا کرد.
از صبح علیالطلوع تا شغال خوان، هر مسافری که سوار میکردم، تنور مباحثات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی گرم بود.
بعد از مدتی حتی میزگردهای تلویزیون و گفتگوی ویژه خبری، موضوعاتشان را از مباحث مطروحه در تاکسی من، کش میرفتند.
از گرانی بنزین، مافیای لاستیک و خرابی مستدام پراید قراضه که بگذریم، رانندگی شغل محبوب آن روزهای من بود.
حتی ترافیک و دود و مصیبت پیچاندن طرح ترافیک هم خم به ابرویم نمیآورد.
تازه مسئولیت خطیر تفسیر خبر و پیشبینی رویدادهای آتی، به عهده من بود.
دیگر از خدا چه میخواستم؟!
رانندگی تاکسی اینترنتی
وقتی حتی بعضی از آقایان و خانمها به جای خودروهای آنچنانی امن، یا آمبولانس، گاهی برای تاکسی من درخواست سفر میفرستادند.
البته به روی خودشان نمیآوردند، اما من میفهمیدم که قصدشان مشورت با من و پیچاندن حق مشاوره است.
تازه مواردی هم بود که چون میخواستند پرستویشان را به مقصد برسانند، ترجیح میدادند از خودروی شخصی یا دولتی استفاده نکنند.
پرستو، برخلاف آنچه به نظر میرسد حیوان دستآموز، بیآزاری نیست.
پرستوها معمولا دیرتر از آنچه فکر میکنید اهلی میشوند.
و زودتر از آنچه حدس میزنید، شما را به خاک سیاه مینشانند.
همین رفت و آمدها بود که خیلی زود، تجربه مرا در تاکسیرانی بالا برد.
و بالاخره یک روز سر ظهر در میدان بهارستان، جرقه به دستآوردن یک شغل تازه را در وجود من روشن کرد!
پایان پیام
قسمتهای دیگر داستان را اینجا بخوانید.
نویسنده: آرزو قدوسی