فضانوردی هفتمین قدم رقابت ما در یافتن شغل

داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم ؟

فضانوردی هفتمین قدم رقابت ما در یافتن شغل

به گزارش گلونی، قسمت هشتم داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم ؟ را بخوانید:

آنچه گذشت: شروین و آزیتا، یک سال وقت داشتند تا برای رسیدن به ارثیه‌ای مجهول، شغل مناسبی دست و پا کنند.

مسیر کاری‌شان از هنرنمایی در کشتارگاه آغاز شد.

مرزهای تخصصِ جراحی زیبایی را، جابه جا کرد.

به بازار بورس سرک کشید و قله‌های رفیع عالم سیاست را زیر پا گذاشت.

پس از شکست در تمام این مراحل، شروین به شغل شریف توزیع مواد و گل روی آورد و رسما ساقی شد.

در ادامه، داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم:

ساقی بودن خوبی‌های خودش را دارد؛ می‌توانی خودت را از رختخواب بکشی بیرون و بدون شستن صورت و زحمت آرایش، جنس را برسانی دست مشتری.

خوشبختانه مشتری‌های ما خیلی در بند تیپ و قیافه ساقی نبودند.

به این ترتیب از وقتی شریک جنسی پرویز قرقی شدم، شروین چاق و راحت‌طلب وجودم حسابی رو آمده بود و اوضاعش ردیف بود.

دو ماهی می‌شد که پرویز مشغول آماده‌سازی گلخانه بود و من هم مشتری‌ها را راه می‌انداختم.

همه‌چیز آماده بود برای اینکه یک ماه دیگر بروم سراغ وکیل خان‌عمو و آن ارثیه کذایی را، آن هم با دوبرابر سهم! تحویل بگیرم.

آزیتا خیلی وقت بود که از میادین رقابت کناره‌گیری کرده‌بود.

حقوق بازنشستگی باباقدرت را با مامان نصف می‌کرد و درحالی که رد کش شلوارش را می‌خاراند، پای فوتبال برتر، تخمه می‌شکست.

کسی که مثل آزیتا، سلیقه‌اش در انتخاب برنامه، ژست مکش‌مرگ‌مای مجری محبوب مدیر شبکه است، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد!

برعکس آزیتا، من قرار بود به زودی کلی چیز میز به دست بیاورم. از خوشحالی توی فضا بودم؛

و قسم میخورم این ربطی به وابستگی اغلب ساقی‌ها به خلوص جنس‌هایشان نداشت.

همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک روز به مشتری ویژه‌ای برخوردم.

بهرام یک فضانورد بالفطره بود.

 پدربزرگش در ماموریت آپولو۱۱ رفیق جینگ نیل آرمسترانگ بود و ازقضا سومین نفری بود که جهش بشریت را تحقق بخشید و قدمی کوچک، روی ماه گذاشت.

اما متاسفانه بخت با پدربزرگ بهرام یار نبود به همین‌خاطر به شهرت دوستانش نرسید و بیست سال بعد، در خماری و ناکامی، ته یک کوچه بن بست حوالی لاله‌زار، دعوت حق را لبیک گفت.

دریغ از یک آگهی تسلیت یا تاج گل از طرف سازمان عریض و طویل ناسا!

 بیخود نیست که معرفت معادل انگلیسی درست و درمانی ندارد.

برخلاف پدربزرگ، بهرام خوش‌شانس و مشهور بود.

در اینستاگرام برو بیایی داشت و در تیندر، همه روی سرش قسم می‌خوردند.

مشتری ویژه‌ای بود و خرج عملش هم سنگین؛ خوب، دارندگی و برازندگی!

من که بخیل نبودم؛ کلیه اقداماتم برای این بود که بهرام را برای ورود به فضا و دیدار احتمالی با آدم فضایی‌ها آماده کنم.

مسئولیت بخش مربوط به ویزا و پاسپورتش را هم سپرده بودم به ناصرجاعل، که از جریان مدرک پزشکی، همچنان در زندان، اما مثل همیشه وظیفه‌شناس بود.

بهرام، بیشتر از این‌که فضانورد آینده‌نگری باشد، یک آریایی وطن‌پرست بود.

و هدفش را گذاشته بود روی رونمایی از شگفتانه آتی وزیر جوان و قولش برای فرستادن انسان به فضا!

اما خوب کمی شعور و منطق هم چیز خوبی است.

کدام آدم عاقل و بالغی‌ چهار سال عمر و جوانی‌اش را پای رویای جوانی که حداکثر یک سال دیگر وزیر می‌ماند، تلف می‌کند؟!

لباس فضایی ساخت وطن که رخ نشان داد و عکس آن میمون بیچاره که وایرال شد.

بهرام را راضی کردم که، بیشتر از این خامی نکند و کمی دوراندیش باشد.

سفر، زندگی و اقامت در فضا چیزی فراتر از مدیریت جهانی نیاز داشت که در تخصص ما ایرانی‌هاست.

من این را خوب فهمیده بودم.

پس تصمیم‌گرفتم مثل بچه آدم اسم خودم و بهرام را، در سایت سفر بی‌بازگشت به مریخ، به عنوان داوطلب ثبت‌نام کنم؛

و منتظر ایمیل پاسخ بمانم.

دلم روشن بود، چون رزومه من و بهرام در اقسام سفر فضایی، به اندازه کافی پر و پیمان بود.

و به هرحال احتمال پذیرش به عنوان داوطلب سفر فضایی، به مراتب بیشتر از بردن لاتاری، پیداکردن سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌های مامان، یا عبور از مرز بدون پرداخت عوارض خروج، لابه‌لای گوسفندهاست.

فضانوردی هفتمین قدم رقابت ما در یافتن شغل.

از زمان ثبت نام دقیقا یک هفته زمان برد که ناسا، ایمیل پذیرش را برای من و بهرام بفرستد.

دیگر وقتش بود که بار و بندیلم را ببندم و خودم را برسانم به ایستگاه فضایی.

البته قبلش یادم می‌ماند که حضوری بروم خدمت وکیل عموجان و اجازه ندهم ارثیه‌ام لوطی‌خور شود.

روز خداحافظی، در سالن انتظار فرودگاه، بلیط در دست راستم بود، که یکهو غم غریبی روی دلم نشست.

فضانوردی با همه باکلاس بودنش، شغل بی‌هیجانی بود.

آخر خلأ هم شد محل کار؟

صد رحمت به محل کار اصغرلوله‌کش که خلای اهالی محله است.

دست کم‌ بویی، رنگ و رخی، هوایی برای تنفس و محلی برای تخلیه سیستم گوارش دارد.

در شاتل فضایی و گشت و گذار بین سیاهچاله‌ها که این خبرها نیست!

حتی یک سایه دنج و باریکه آب پیدا نمی‌شود که آتشی روشن کنی و جوجه‌ای سیخ بگیری!

اصلا مگر سفر بدون آسیب به طبیعت و دود و دم جوجه و تاب بستن به درخت، امکان‌پذیر است؟

تازه تکلیف زباله‌هایمان چه می‌شود؟

که دیده تا به حال فضانوردان پنجره شاتل را بازکنند و پوست پفکشان را پرتاب کنند بیرون؟

شغل هم این‌قدر یکنواخت و بی‌خاصیت؟

حتی بی‌بازگشت بودن سفر مریخ هم، هیجان تازه‌ای به من اضافه نمی‌کرد.

آخر مگر می‌شود با وعده مرگ، به کسی که هرروز سوار محصولات ایران‌خودرو و سایپا می‌شود، انگیزه و هیجان تزریق کرد؟

وضعیت بهرام از من خیلی بهتر بود؛

اصولا وضع همه آنها که ‏با سیخ و پایپ و  قل قلی به فضا می‌روند، یا مثل بهرام کوک اسنیف می‌کنند، بهتر از فضانوردان ناساست.

آخر حبس شدن در یک قوطی فلزی که در تاریکی مطلق میان سیاره‌ای به ناکجاآباد می‌رود، چه لطفی دارد؟

کم‌کم داشتم از خیر پول بلیط و فضانوردی میگذشتم؛

 صدای آشنایی از بلندگوی فرودگاه اعلام کرد: مسافرین محترم پرواز شماره ۷۶۳ به گیت خروج.

و من درحالیکه دنبال توجیه آبرومندانه‌ای برای لغو سفر می‌گشتم، به سمت گیت خروج راه افتادم.

پایان پیام

قسمتهای دیگر داستان را اینجا بخوانید.

نویسنده: آرزو قدوسی

کد خبر : 180603 ساعت خبر : 3:27 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=180603
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات