کار در کشتارگاه اولین قدم رقابت ما در یافتن شغل

داستان طنز دنباله دار چی شد که چه کاره شدم؟

کار در کشتارگاه اولین قدم رقابت ما در یافتن شغل

به گزارش گلونی، قسمت دوم داستان طنز دنباله دار چی شد که چه کاره شدم؟ را، بخوانید:

قسمت دوم

همه‌ می‌دانیم، که هرکس در اولین انتخاب، گزینه‌ای حی و حاضرتر از شغل آبا و اجدادی ندارد.

من هم به همین‌خاطر، تصمیم‌گرفتم پیداکردن کار را، از کشتارگاه دنبه طلایی، شروع کنم.

وقتی به کشتارگاه رسیدم، آزیتا را دیدم، که با چکمه‌های لاستیکی و ساطور قدیمی بابا قدرت، وسط سالن نشسته.

و منوی غذایی هفته گذشته را، بالا می‌آورد.

یک‌بار دیگر به من ثابت‌شد که مرد بودن، هیچ ربطی به شجاعت و دل‌گندگی و سایر صفات جنسیت‌زده مذکرپسند ندارد.

آقا اسی، از خوبان نامدار کشتارگاه، داوطلب شد که سلسله مراتب و زیر و بم کار کشتارگاه را به من نشان ‌بدهد.

آن‌طور که آقا اسی می‌گفت، کار در کشتارگاه، از رده سلاخی آغازمی‌شود.

سلاخ‌خانه، همان سالن دراز و نیمه‌تاریکی بود، که آزیتا در آن، همچنان با امعا و احشایش کشتی می‌گرفت؛

و هربار که سرش را بالا می‌آورد و دوباره چشمش به اعضای پاره ‌بدن گوسفندهای بی‌نوا، در اطراف و اکناف می‌افتاد، در یک بارانداز فنی، چند امتیاز دیگر از دست می‌داد.

از آنجا که برخلاف اسم، اعتبار و دل و جگری که از خودم نشان داده‌بودم، انگشتهایم ظرافت و زنانگی را فریاد می‌زد، آقا اسی، ماندن در سلاخی را مصلحت ندانست.

آقا اسی، با کمال احترام من را تا واحد بعدی، که مسئولیت کزدادن پشم کله‌ پاچه‌ها را به‌عهده‌داشت، مشایعت‌کرد.

باتوجه به تجربه‌ای که دست کم از ۱۴سالگی در انواع روش‌های پشم‌زنی، اپیلاسیون و حذف موهای زائد داشتم، احتمال موفقیتم در این واحد از کشتارگاه، به‌اندازه قهرمانی برزیل در جام‌های جهانی ۲۰سال قبل، تضمین ‌شده بود.

این شد که تصمیم گرفتم همانجا بمانم و استعدادهایم را در بخش زیباسازی کشتارگاه، به منصه ظهور برسانم.

مشغول کز دادن بیست و سومین پاچه بودم، که آقا اسی با توپ پر جلو آمد و گفت:

«آبجی! مدل خروسی و انگلیسی و کوفت و زهرمارِ پشم، به درد کله پاچه‌ای که مردم میخوان سر سفره‌شون بذارن و با دو سیر نمک و آبلیمو بلنبونن، نمی‌خوره».

من که از همان نگاه اول، روی مرام و معرفت وَ صدالبته قد و بالای آقا اسی، حساب ویژه‌ای بازکرده بودم، به محض دیدن چنین برخوردی، عنان از کف دادم.

به عبارت بهتر کف و خون قاطی کردم و ضمن آنکه آخرین پاچه را به سمت چشم‌های هیز و زاغ آقا اسی نشانه‌می‌رفتم، با چشم‌های شهلای کله‌ای که روی میز بود، خداحافظی کردم تا کار تازه‌ای پیدا‌کنم.

در مسیر برگشت بود که یاد شجره‌نامه خانوادگی افتادم.

آنطور که بابا قدرت ادعا می‌کرد، جد بزرگ ما، در دورۀ شاه عباس آدمخوار ویژه دربار بود.

آدمخوار دربار بودن با جلاد و میرغضب و این قرطی‌بازی‌ها فرق دارد.

آدمخوار دربار، واقعا آدمخوار دربار بوده و اگر شما تا به حال نام و شهرتی از آنها نشنیده‌اید، برای این است که در عمرتان، بیشتر از کتاب تاریخ سوم دبیرستان، نخوانده‌اید.

همۀ خانواده اذعان داشتند که بی‌رحمی، دل و جرات، کروموزوم شماره ۶ و ایضاً دماغ عقابی من، عینا ازهمین جدبزرگوار کپی ‌شده ‌است.

درعین‌حال، با کشف امروز آقا اسی، دیگر خودم هم مطمئن شده‌بودم نه‌تنها از خون نمی‌ترسم، که دستان ظریف و هنرمندی هم دارم.

پس به این نتیجه رسیدم که کار در کشتارگاه و اولین قدم رقابت ما تنها یک سوتفاهم بوده؛

و جراحی زیبایی، حتما می‌تواند گزینه بهتری برای شغل آینده‌ام باشد.

پایان پیام

قسمت‌های دیگر این داستان را بخوانید.

نویسنده: آرزو قدوسی

کد خبر : 178489 ساعت خبر : 1:38 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=178489
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات