ترسویی که خودآزاری داشت

ترسویی که خودآزاری داشت

به گزارش گلونی قسمت سیزدهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید در این بخش بخوانید

فامیل ما از نظر تنوع خلق و خو و خصوصیات فردی، رتبه اول را در جهان نداشته باشد، دومی حتماً هست.

یکی از افرادی که یک تنه آمار این تنوع را چهل، پنجاه درصد بالا برده زن‌دایی شیرین است.

درباره دایی بهرام خیلی حرف برای گفتن ندارم. از بچگی تا به حال، نهایت سه، چهار تا تصویر توی ذهنم مانده که همان‌ها به طور مداوم تکرار می‌شوند.

دایی در هنگام ورود به خانه مادربزرگ، دایی در خانه خودشان و مشغول خواندن روزنامه (که طی سال‌های اخیر به موبایل تغییر پیدا کرده).

دایی در مغازه‌اش، پشت دخل و البته یکی دو بار هم در خواب دیدم دارد حرف می‌زند.

در آن شب‌ها هم احتمالاً آبگوشت خورده بودم، معده‌ام زیادی سنگین شده بود، وگرنه امکان نداشت چنین خواب عجیبی ببینم.

اما برعکس، درباره زن‌دایی می‌توانم یک کتاب کامل بنویسم. شبیه کارآگاه گجت می‌ماند، هر بار یک قابلیت جدید رو می‌کند.

زن‌دایی شیرین یکی دو سال از خاله مخصوص کوچک‌تر است.

دیروز زن‌دایی را گیتار به دست نزدیک خانه مازی دیدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتم: «مگه کلاس پیانو نمی‌رفتی؟ پس این گیتار چیه؟»

گفت: «آره. اون تموم شد. حالا خواستم این ساز رو هم امتحان کنم. بعدش می‌خوام برم سنتور هم بزنم.

البته باید ببینم با کلاس پیلاتس و شنا و باله تداخل پیدا نکنه.

راستی چی شد قرار بود بیای خونه‌مون برات باقلوا ترکی  درست کنم. نیای از دستت در رفته‌ها.

دیروز ناپلئونی رو هم امتحان کردم نمی‌دونی چی شده بود. حالا امروز می‌خوام برم قطاب رو امتحان کنم بینم چطور می‌شه.

استوری اینستاگرامم رو دیدی؟ اولین نقاشی رنگ روغنم رو کشیدم.

استادم که می‌گفت عالی شده. البته به نظرم یکم عجله‌ای شد. آخه وقت نداشتم خیلی بهش برسم.

افتاده بود تو مسابقات اسکیت بورد و پارکور، باید تو اونا شرکت می‌کردم.

 هفته بعد هم باید مسابقه «درگ» دارم. ولی خب هیچ‌کدوم به پای تمرین پاراگلایدر نمی‌رسه.

اصلاً هیجانی داره که نمی‌دونی. دارم به این فکر می‌کنم اگه بخوای با چتر نجات از هلی‌کوپتر بپری پایین چه هیجانی می‌تونه داشته باشه؟

خیلی معرکه‌ست»

تقریباً نصف سن زن‌دایی شیرین را داشتم و حتی یکی از این تجربه‌ها را هم امتحان نکرده بودم.

البته نصف کارهایی که می‌کرد اصلاً در توان روحی‌ام نبود.

من از روی دو، سه تا پله به زور می‌پرم چطور می‌توانستم به سقوط آزاد  از هلی‌کوپتر فکر کنم؟

چرا این موجود خسته نمی‌شد؟

«راستی بچه‌ها رفتن اتاق فرار خیلی تعریف کردن. میای یه برنامه بریزیم بریم؟

اتاق فرار عروس مرده. به نظر خیلی جذاب و هیجان‌انگیزه.»

ترسویی که خودآزاری داشت

همین یکی را کم داشتیم. اتاق فرار و من؟ من که از سایه خودم هم می‌ترسم.

اگر همه آدم‌های دنیا را مجبور می‌کردند که در یک اتاق فرار وارد شوند، حتماً آخرین‌شان بودم و امکان نداشت زودتر بروم.

همین‌طوری بدون دیدن هیچ فیلم ترسناکی و بی هیچ دلیلی وقتی وارد اتاق نسبتاً تاریکی می‌شوم احساس می‌کنم یکی پشت سرم است، بعد یک‌هو می‌پرم از اتاق بیرون و می‌دوم سمت روشنایی.

در آن حالت اگر کسی من را ببیند مطمئن می‌شود خل شده‌ام؛ چون دارم از چیزی که معلوم نیست چی هست فرار می‌کنم.

حالا بروم جایی، از چیزی که کاملاً هم معلوم است چی هست و خیلی هم قیافه ترسناکی دارد فرار کنم؟ محال است.

به خانه مادربزرگ رسیده بودیم و رفتیم داخل. همین‌طور بحث اتاق فرار بود که مازی هم اضافه شد و گفت اتاق فرار؟ چی هست؟

 زن‌دایی که تعریف می‌کرد برق چشم مادربزرگ را دیدم. سریع گفت «من هم می‌تونم بیام؟»

نگاهم را به سقف چوبی خانه دوختم و تصمیم گرفتم چیزی نگویم.

من جرأت رفتن نداشتم بعد مادربزرگم با هفتاد و چند سال سن می‌خواست برود اتاق فرار؟

پاپابزرگ سمعکش را میزان کرد و پرسید چه خبره؟ چی شده؟

مازی برایش توضیح داد و پاپابزرگ یک‌هو انگار درد کمر و پایش را فراموش کرده باشد، عصایش را پرت کرد یک گوشه و گفت من هم هستم.

این آرزو را داشتم که همین الان جایی از زمین دهان باز کند و من را تا خود هسته‌اش فرو ببرد.

 هردو بعد از شنیدن این‌که به‌خاطر مشکل قلبی و فشار خون و سن بالا نمی‌توانند بیایند کلی ناراحت شدند.

با این شرایط دیگر رویم نمی‌شد بگویم نه. همه طوری نگاهم می‌کردند که اگر قبول نمی‌کردم احتمالاً اسم من را از شجره نامه خانوادگی حذف می‌کردند.

گفتم «باشه میام. فقط این اتاق‌هاش چه‌طوریه؟ می‌دونی که من از یه اتاق به اون یکی گم می‌شم.

حالا ترس و اون یارو عروس مرده رو هم بهش اضافه کن دیگه اگه بخوام هم نمی‌تونم گم نشم.»

زن‌دایی گفت «اصلاً نگران نباش ما هستیم. خاله مخصوص هم گفته که حتماً میاد.»

خاله مخصوص را در اتاق فرار با دستکش و یک اسکاچ پر از کف که دارد صورت عروس مرده را تر و تمیز می‌کند تجسم کردم.

عجب صحنه سورئالی می‌شود اتاق فرار با این ترکیب.

قرار شد زن‌دایی روز و ساعت را رزور کند و با هم هماهنگ کنیم.

  هنوز هم نمی‌توانستم درک کنم چی شد که قبول کردم. اصلاً من را چه به اتاق فرار؟

به خانه که رسیدم تصمیم گرفتم برای آماده شدن، یکی دو دقیقه فیلم ترسناک ببینم.

اصلاً به دقیقه دوم نرسید، جیغ زنان از اتاق خارج شدم. شب هم چراغ مطالعه روشن را توی بغلم گرفتم و خوابیدم.

هر چه با خودم کلنجار رفتم تا انصراف بدهم نتوانستم. پای آبروی خانوادگی وسط بود. نباید کم می‌آوردم.

ترسویی که خودآزاری داشت

در این مواقع روی حمایت معنوی همسرم هم نمی‌توانستم حساب باز کنم.

مغزش دقیقاً عین کامپیوتر با صفر و یک ترسیم شده.

اگر هر عددی غیر از این واردش شود ارور می‌دهد و بدون مکث پرتش می‌کند بیرون.

وقتی بهش گفتم قرار است به اتاق فرار بروم. از همان عددهای غیر از صفر و یک وارد مغزش شد و فقط گفت: «به نظرم مازوخیسم داری.»

البته شاید هم راست می‌گفت. این کار اگر خودآزاری نبود پس چی بود؟

تصمیم خودم را گرفتم و رفتم سمت تلفن تا به زن‌دایی زنگ بزنم و بگویم نمی‌آیم، که همسرم گفت «اگه نری تو فامیل ضایع می‌شی»

گفتم «تو معلومه چی می‌گی؟  یه بار می‌گی مازوخیسم داری که می‌خوای بری. یه بار می‌گی نری ضایع می‌شی؟»

گفت:« من فقط شواهد و احتمالات رو بهت گفتم. دیگه تصمیم با خودته.»

 باز هم ماندم وسط دوراهی و نمی‌دانستم چه کنم.

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

پایان یپام

نویسنده: راضیه حسینی

کد خبر : 182618 ساعت خبر : 7:55 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=182618
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات