کرونا باعث شد نویسندگی را شروع کنم

کرونا باعث شد نویسندگی را شروع کنم

به گزارش گلونی راضیه محمد‌زاده در پویش «روایت شما از کرونا» نوشت:

نیم ساعتی بود که آمده بودم خانه، هنوز مور مورم می‌شود از یادآوری زوق زوق کردن پاها.

گفته بود بیا برویم پیاده‌روی، کور هم از خدا چه می‌خواست؟ دو چشم بینا. گفتم: «پایه‌ترینم!».

کل مسیر را دوتایی قدم زدیم، مثل وقتی که قرار است با نیمه گمشده‌مان بگردیم، همان‌قدر رمانتیک البته نَه عاشقانه.

توی راه بستنی‌های قیفی شکلاتی، بزاق را بدجور در دهان‌مان می‌چلاند. هنوز بدن‌مان کالری نسوزانده جوری تقویتش کردیم که بعید می‌دانستم دیگر این پیاده‌روی‌ها برایش کارساز شود.

هنوز قدم‌ها به صد نرسیده بود که نشستیم کنار باجه روزنامه‌فروشی. بستنی قیفی آب شده بود و از شانس بد من تهَ‌اش سوراخ.

توی بند و بساط‌مان یک دستمال هم نبود. به ناچار بی‌خیال ژست فرهنگی‌ام شدم و دست بردم و اولین روزنامه‌ای را که جلوی دستم بود خریدم و برداشتم گذاشتم روی مانتوی مشکی‌ام که تازه اولین بار بود پوشیده بودم‌اش و قرار بود زندگی با او باب میلم شود.

از تیتر اول صفحه روزنامه‌ای که توی دستم مچاله شد «سوپ، خفاش، کرونا، چین» تنها کلماتی بودند که می‌شد از بین کلماتی که حالا به رنگ قهوه‌ای شکلاتی درآمده بودند، خواند.

آن شب توی راه حتی از خوردن ساندویچ‌های کثیف همیشگی‌مان هم بی‌نصیب نماندیم؛ طبق قرار همیشگی یک ساندویچ سوسیس پرچرب که از وسط نصف شده با مخلفات فراوان.

شروع کرونا

وقتی رسیده بودم خانه دلم پر از پیچ و تابی بس چرب و شیرین بود.

نشستم روی کاناپه گوشی به دست چرخیدم توی نت.

توییتر پر از عکس خفاش بخت برگشته پخته سیاهی بود که بین رشته‌های سوپی جا خوش کرده بود.

هر کسی چیزی نوشته بود و این عکس را چسبانده بود تنگش و هشتگ زده بود توییت فاخر.

بین همه آن‌ها چشم‌های خفاش پخته جوری توی چشم‌های من قفل شده بود که انگار می‌خواست بگوید تو گول آن‌ها را نخور اصلاً به من می‌آید که مال این حرف ها باشم؟! مرا چه به کووید آن هم از نوع ۱۹!

پیام دوست که رسید باید از جان عزیزترش داشت و چشم بر هر چه خفاش بود بست.

با خودم گفتم بی خیال. ما ایران هستیم و او چین. همان حکایت فاصله و فرسنگ‌ها و فرسخ‌‌ها.

نوشته بود خواستگارش را پسندیده می خواهد رخت سفید تور توری به تن کند، ما هم گفتیم مبارک است.

آن شب مبارک، تلویزیون می‌گفت کرونا هنوز در سیاحت چین به سر می‌برد اما توییتر می‌گفت توی همین قم دیده‌اند که آمده است هواخوری.

روز عقدکنان عجیب بود و خنده‌دار، انگار یک مشت آدم که به خاطر کرونا، تعدادشان سرانگشتی به ده نفر هم نمی‌رسید از بیمارستان یک راست آمده بودند پای سفره عقد. هر کدام با ماسک.

همه می‌گفتیم مبارک‌شان باشد. خوب به ‌هم می‌آیند. هر دو ماسک روی صورت‌شان سفید است.

کرونا باعث شد نویسندگی را شروع کنم

از فردای عقد رفیق، ما ماندیم و تنهایی و قرنطینه و اخباری که از شنیدنش مو به تن آدم صاف می‌ایستاد به ادای احترام.

یک روز کتاب می‌خواندیم و روز دیگر فیلم‌های پیشنهادی فلان نویسنده معروف را با وسواس می‌دیدیم و در آخرش می‌گفتیم عجب فیلمی بود.

فلسفه‌اش انگار برای همین حال کنونی ما بود! لعنتی چه پیشگویی‌هایی شده بود که بیا و ببین.

از آن پس، هر روز جشنواره‌های زیادی پا می‌گرفت که بیایید و برای‌مان از قرنطینه و کرونا بنویسید.

ما هم شروع کردیم به نوشتن. جوری ذوق نوشتن از کرونا توی قرنطینه در وجودمان بالا و پایین می‌پرید که مادر می‌گفت به گمانم: «اثرات خوردن همین مشت مشت زنجبیل‌های کیلویی خدا تومن است.»

سرتان را درد نیاورم ما نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا به همین امروز.

امروز لوح یادبود برگزیدگان یکی از جشنواره‌ها رسید.

توی صفحه اول یادبود، نوشته بودند: «در زمان یک ساله شدن کرونا برآنیم….»

جانم برای‌تان بگوید این روزها دیگر خبری از پیاده‌روی‌ها و خوردن بستی قیفی شکلاتی با ساندویچ کثیف سوسیس نصف شده پرچرب نیست.

در همین یکسال ما دو مجموعه داستان مشترک چاپ کردیم و دو قرارداد کاری نویسندگی امضا.

این روزها همه‌اش نشسته‌ایم پشت میزکار.

کرونا دارد ما را می‌نویسد می‌نویسد می‌نویسد.

پایان پیام

کد خبر : 207373 ساعت خبر : 11:11 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=207373
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات