گذر از سال کرونا را جزو عمرم حساب نمیکنم
گذر سال کرونا را جزو عمرم حساب نمیکنم
به گزارش گلونی سارا ابراهیمی پاک، دانشجوی علوم ارتباطات اجتماعی دانشگاه تهران، در پویش «کرونا به روایت شما» نوشت:
شاید نباید این یادداشت را تاریخی آغاز کنم تا با همه روایتهای این سالها فرق داشته باشد، شاید نیاز باشد از درخشانترین نقاطش بگویم.
شروع کرونا
اما هرطور نگاه میکنم آن تصویر عجیب و غریب یک روز عادی در اواسط بهمنماه از سرم بیرون نمیرود وقتی به فکر برنامهریزی برای رفتن در صف بلیط جشنواره فجر بودم و از پلههای مترو بالا میآمدم و با یکی از رفقا درباره آن فیلم جهانی شدهای از چین که مردم از پنجره خانههایشان سر بر آورده بودند و فریاد میزدند که «باید قوی ماند!» حرف میزدم.
هیچچیزی برای ما نبود، دیگری ما درد داشت و ما تصاویر آن را میدیدیم، برای مایی که فرزندان قرن بیست و یک بودیم تجربه یک چنین چیزی جز در فیلمها در دسترس نبود و حالا همان واکنشمان به فیلم، دربرابر تصاویر اخبار تکرار میشد: تاسف و ترحم.
وقتی پیش آمد، همه ما خوشبین بودیم که زود تمام میشود، اگر رعایت کنیم حل میشود. اگر تابستان بیاید میرود، اگر اگر اگر.
اولین یادداشتم بعد از ورود کرونا به زندگی روزمرهام این بود: «خوبی ماسک اینه که میتونم با هر آهنگی تو خیابون لب بزنم.»
اما ماجرا تازه آغاز شده بود و هر قدر که زمان میگذشت بیشتر حس میکردم که امید پوچ است و باتلاق تمامناشدنی.
طاعون آلبر کامو را هم خوانده بودم و میدانستم روایت نوشتن در یک همهگیری چقدر میتواند زیبا باشد.
ولی دست و دلم نمیرفت. روزهای اول مرگ و میر را به دقت ثبت میکردم اما رفته رفته عددها برایم عادی شدند.
هر از چندگاهی کسی از عزیزان اطرافیانم از دست میرفتند و من به خودم میآمدم، گریه میکردم و برای سلامتی عزیزانم دعا.
اوایل میدیدم که دلتنگی دستش را بر گلویم فشار میدهد و اذیتم میکند اما رفته رفته دیگر اذیت نمیشدم، مثل باقی انسانها عادت کردم.
اما هیچگاه نمیتوانم ادعا کنم که انسان به نگاه غیر مستقیم و لمس بیواسطه عادت میکند و آن را برای باقی عمرش از خود دریغ میکند.
گذر از سال کرونا
هر سال بهار زمان زندگی کردن من بود، اردیبهشتها انگار دنیا را به من داده باشند، از تمام ساعات روز مفیدترین استفادهها را داشتم.
سبزی درختان، شکوفهها، میوهها، نسیم بهاری، رنگ رنگ رنگ، باران.
اگر بخواهم از اولین از دست دادن تدریجیام بگویم بهار بود. من در خانه بودم، باید در خانه میبودم. میترسیدم از بیرون، نه بخاطر خودم بلکه بخاطر پدر و مادرم. بهار که میگذشت حس میکردم این ویروس رویهاش همین است: «گرفتن عزیزترینها».
دیگر انسان یا غیرانسانش فرقی ندارد. از بعد بهار باقی فصلها شبیه به هم بود؛ و من در بهار باقی مانده بودم.
درست مثل همین لحظه که به جرئت میتوانم بگویم من در بین این حجم از مرگ و میر جهانی، ایستاده بودم برای تماشا. نه برای انجام کاری خارقالعاده و نه حتی برای ثبت روایات روزانه.
آنقدر تماشا کردم که زمان برای من در همان بهار سال ۱۳۹۹ ماند، اگر از من بخواهی برایت از این یک سال بگویم اولین جملهای که خواهم گفت این است که: چطور یک سال گذشت؟ من قطعا این یک سال، گذر از سال کرونا، را جزو عمرم محاسبه نمیکنم.
آنچه فهمیدم این است که آنقدر قبل از همه اینها در روزمره غرق شده بودم که مواجهه با تغییر سبک زندگی تنها مرا متوقف کرد، و من غبطه میخورم به کسانی که بزرگترین اتفاقات زندگیشان را در همین یک سال رقم زدند، و به کسانی که خود را به جلو راندند و یکجانشین نشدند.
پیروزی عقل بر احساس
من کاری جز چنگزدن به درس و دانشگاه و غرق شدن در کتابهایم نداشتم. حتی یادم میآید که زمانی در اوج تابستان قابلیت رویابافی را از دست دادم.
رویا، همان چیزیست که من را سر پا نگه داشته بود. در همان بین در جنگ بین عقل و احساس، به عقل اجازه دادم سهمگینترین اتفاق را رقم بزند.
شاید سهم من از روایت این یک سال همین پیروزی قدرتمندانه عقل بر احساسم باشد.
روزی در یادداشتهایم نوشته بودم: «کرونا داره مثل قارچ رشد میکنه» و روزی نوشته بودم: «جلادان همیشه در صحنه دائما در حال در خون مردم دیگه کردن نان خودشانند.» و یادم نمیرود چه انسانهایی و چه جانهایی نه به خاطر کرونا، که اتفاقا اصلیترین عامل است، بلکه به خاطر نداشتن پول و امکانات به راحتی مردند.
درست مثل تمام همهگیریها که طبقات پایین بیشتر تحت فشارند و بیشتر مصیبت میکشند. در پایان، من منتظر آن روز خوش نیستم که ماسکهایمان را دربیاوریم و به راحتی همدیگر را در آغوش بگیریم، پایان روایت من امیدی نیست.
اگر حتی روزی بتوانیم بیخیال ماسک و الکل از خانه خارج شویم و دوباره سر میدان انقلاب ساندویچ فلافل کثیف گاز بزنیم، زخم زمان از دست رفته و زخم مصیبت را نمیتوانیم التیام ببخشیم.
پایان پیام
کد خبر : 208609 ساعت خبر : 9:59 ب.ظ