داستان مردی که درخت شد
داستان مردی که درخت شد
به گزارش گلونی زهرا قاسمی ۱۱ ساله در پویش پیک زمین نوشت:
«درخت هِلی.
روزی مردی در جایی سرسبز زندگی میکرد.
آن مرد سالها بود که در آن جای خوش آب و هوا زندگی میکرد.
مردم شهر بعد از سالها تصمیم گرفتند انواع زیادی غذا درست کنند و برای فردایشان مانده غذای روز قبل را نخورند.
آنها همه را میریختند دور و غذاهای دیگری درست میکردند.
مردم به جای استفاده از دوچرخه، مترو، تاکسی یا پیادهروی از ماشینهای شخصی استفاده میکردند.
دود شهر را پر میکرد. آن همه زیبایی داشت از بین میرفت.
مردم لباسهای گرم نمیپوشیدند و از بخاری زیاد استفاده میکردند.
آن مرد ناراحت بود. نام آن مرد هِلی بود.
همه میگفتند: «هِلی! چرا نوعهای زیادی غذا درست نمیکنی؟»
او میگفت: «دوست ندارم هوای شهرم بدتر از این بشود.»
همه میگفتند: «نترس چیزی نمیشود!»
داستان مردی که درخت شد
اما او گوش نمیداد. او میگفت: «روزی میرسد که شهرتان نابود میشود.»
آنها میگفتند: «هیچ شهری هیچ وقت نابود نمیشود.»
مردم هر روز به این کارها ادامه میدادند.
آنها برای اینکه آتش داشته باشند، درختها را میبریدند و تبدیل به هیزم میکردند.
روزگارِ آنها هر روز سیاهتر میشد اما مردم اهمیت نمیدادند و به همین کارها ادامه میدادند.
هلی خودش نمیتوانست کاری کند. هرچه تذکر میداد اثری نداشت.
او هر روز با چشم خودش میدید که هوای شهر بدتر و بدتر میشود.
مردم این قدر بیخیال بودند که حتی به رانندگی هم دقت نمیکردند و هی به در و دیوار میزدند، تا اینکه آنقدر حواسپرت شدند که بیشتر خانههای شهر ترک برداشت، حتی خانه هلی.
هلی دیگر نمیتوانست آن شهر را نگاه کند.
برای همین روزی سرش را برداشت و به جای آن یک درختِ بیبرگ گذاشت تا دیگر چشمش به آن شهر نیفتد.
مردم هلی را که دیدند ناراحت شدند.
شاخههایش خشکیده بود و هیچ پرندهای روی شاخههایش آواز نمیخواند.
آنها با دیدن هلی آه کشیدند و فهمیدند که حق با اوست و اگر به حرفهای او گوش نکنند به زودی همه درختها همین شکلی میشوند و پرندهها دیگر روی آنها آواز نمیخوانند.
از آن به بعد، به حرفهای هلی عمل کردند و شهر دوباره سرسبز و خوش آب و هوا شد.
از آن به بعد اسم هلی را گذاشتند: درختِ هلی»
پایان پیام
کد خبر : 219342 ساعت خبر : 6:00 ق.ظ