زیر درخت انجیر و کشیدن یک نفس عمیق
زیر درخت انجیر و کشیدن یک نفس عمیق
به گزارش گلونی پریسا روحینژاد با داستانی به نام زیر درخت انجیر در پویش پیک زمین نوشت:
زیر درخت انجیر
«دو در چوبی قدیمی که یکی به اتاق آقاجان باز میشود و کسی حق ورود به آن را ندارد و دیگری به اتاقی که به عنوان پذیرایی و نشیمن استفاده میشود و آشپزخانه هم در آن قرار دارد.
از همین اتاق وقتی در چوبی قدیمی را با سر و صدای بسیار باز میکند و بوی چوب کهنه گردو به صورتش میخورد و تا اعماق ریههایش فرو میرود.
میتواند حوض آبی گوشه حیاط را ببیند و چند درخت انار با انارهایی که وقتی او در آن فصل آن جا بود هیچ وقت نمیرسید و حسرت بر دلش میماند که پاییز آن جا نیست تا بتواند انارهای درشت و قرمز درخت را بچیند و بعد همانجا روی ایوان بنشیند و دانه کند و با نمک و نعنا بخورد.
روی سکو که بنشیند و پاهایش را آویزان کند میتواند درخت انجیر را ببیند.
درخت انجیر چند صد ساله با تنه ضخیم و برگهای پنجهای شکلش که شبیه همان برگهایی است که در دفتر نقاشیهایش میکشید.
حتا میتواند ریشه عمیق درخت در خاک را تصور کند که به نظرش همه زمین زیر حیاط را در بر گرفته است.
از وقتی به یاد میآورد این درخت را آن جا دیده است. بعد از سالها کوچ اجباری به شهری در دل کویر، هر خاطره و هر جزییاتی مربوط به این خانه یادش برود، درخت انجیر جلوی چشمانش است.
بزرگ و تنومند در وسط حیاط. شبیه یک پادشاه که محکم و با اعتماد به نفس ایستاده و فرمانروایی میکند.
اینقدر با شکوه و زیبا که میتواند ساعتها به آن خیره شود. تابستانهایی را به یاد میآورد که پدرش در هوای گرم و شرجی شمال بالای درخت میرفت تا انجیرهایی را که هیچ کس دستش به آن نمی رسید بچیند.
او و خواهر کوچکترش در پایین درخت چادری میگرفتند تا پدر انجیرهای چیده شده را درون آن بیاندازد و بعد هم نان محلی در انتظارشان بود با انجیرهای تازه و یک چرت عصرگاهی حسابی.
شاخ و برگ درخت همه فضای حیاط را گرفته بود و شبیه چتری برای آنها سایه درست میکرد، طوری که خورشید به زحمت میتوانست نورش را از لابه لایشان عبور دهد.
عظمت درخت مسحورش میکرد. دوست داشت شبیهاش شود؛ محکم و قوی، چیزی که هیچ وقت در زندگی اش نبود.
سالها بعد وقتی پس از مدتها به خانه قدیمی برگشت درخت نبود. آن را بریده بودند، به دلایلی که همه دلیلها به نظرش غیرمنطقی میآمد. نمیتوانست باور کند درخت دیگر نباشد.
روی سکو نشست. پاهایش را آویزان کرد و خیره شد به رو به رو. سرش گیج رفت و همه چیز در نظرش رنگ سفید به خود گرفت، احساس کرد به سختی نفس میکشد.
ساختمانهای رو به رو را دید با نمای سنگی، آجری و سرامیکی که به تازگی بازسازی شده و واقعا زیبا بودند.
نور خورشید چشمانش را اذیت میکرد، دستانش را روی پیشانیاش قرار داد، حالا بهتر میدید. درخت نبود، هیچ وقت در تخیلاتش این روز را تصور نکرده بود.
فکر نمیکرد روزی درخت انجیر با آن همه عظمت و استواریاش که شبیه کوه ایستاده بود، دیگر نباشد.
سرخورده شده بود. حس میکرد دیگر چیزی از کودکیاش به یاد نمیآورد و همه خاطراتش از بین رفته است.
باید فکری تازه میکرد، پس از آن زمان به بعد شروع به کاشت درخت کرد.
باید آن قدر درخت میکاشت تا دوباره شبیه همان درخت انجیر، درختی متولد میشد. هر نهالی را با تصور اینکه سالها بعد تبدیل به همان درخت انجیر خواهد شد در دل خاک مینشاند.
روزی پدرش هم در باغچه کوچک خانه درخت اناری کاشت با شاخههای باریک و تنه نازک، او اما تنه ضخیمی را دید با ریشههای انبوهش در خاک و برگهایی که به زودی آنقدر بزرگ میشدند که همه فضای حیاط را میپوشاندند.
در همه جای شهر درختی کاشت و حتا برای این کار به شهرهای مختلف سفر کرد.
هنوز هم تصویر درخت انجیر تنومند جلوی چشمانش بود. تمام درختها را به یاد همان درخت انجیر کاشت اما هیچ کدام از درختها شبیه آن نشدند و او فهمید هر درختی ویژگی خاص خود را دارد و حتا دو درخت انار یا توت هم شبیه به هم نیستند.
به زودی جهانش پر شد از درختهایی با انواع برگهای خطی و گرد و رنگهای سبز و قرمز و تنههای ضخیم یا نازک.
حالا هر درختی را به خاطر خودشان دوست داشت، درخت انار را به خاطر گلهای قرمز و نارنجیاش، درخت انگور را برای برگ مو و خطهای روی آن که به دقت طراحی شدهاند، درخت انجیلی را برای برگهای رنگیاش که در هر فصل به یک رنگی در میآید.
درخت انجیر کودکیاش دیگر نبود اما دنیای جدیدی را به او هدیه داده بود. حالا میتوانست یک نفس عمیق بکشد.»
پایان پیام
کد خبر : 218574 ساعت خبر : 2:45 ق.ظ