نامه ای به یک جوجه فلامینگوی لج درار دریاچه بختگان
به گزارش گلونی یکی از جوجه فلامینگوهای دریاچه بختگان آنقدر لجدرآر است که حتی مهربانترین کنشگران محیط زیست و بزرگترین حامیان حیوانات هم از دست او به تنگ آمدند.
جوجه فلامینگوی بدقلق سلام
این همه آدم جمع شدند، بدبختی کشیدند که شما جوجه فلامینگوها را نجات دهند.
دیدند دریاچه دارد خشک میشود؛ پر از نمک هم هست و این نمکها میچسبد به پاهای نازکتان. کلی زحمت کشیدند که پاهایتان را بشویند.
تمام جوجه فلامینگوها مثل بچه آدم در صف ایستادند و نوبت که بهشان میرسید اول پای چپ و بعد پای راستشان را بالا میآوردند که کنشگر مهربان محیط زیست با آفتابه روی پاهایشان آب بریزد و نمکها را بزداید.
نوبت به تو که رسید، گفتی «نمیگذارم دست هیچ آدمیزادی به پاهای نازنینم بخورد. بعد هم این نمکها سفید و قشنگاند، مثل مرواریدهای لباس عروس شدهاند و احساس ملکه بودن به من میدهند.»
بچه جان، شما اول باید زنده بمانی تا بعداً یک دیوانهای پیدا شود که حاضر باشد با این اخلاق گندت کنار بیاید و تشریف بیاورد خواستگاری، بعد لباس عروس بپوشی.
بعد دیدند شما برای تهیه غذا خیلی به زحمت میافتید و در این بیآبیِ دریاچه تشنه برمیگردید خانه، برایتان غذا هم فراهم کردند. بعد تو جوجه نیم وجبی اعصاب همه را خرد کردهای.
برایت غذا گذاشتند، گفتی: «مادربزرگ من از آن روسهایی بوده که به ایران مهاجرت کرده؛ به خاطر همین من به غذاهای شما عادت ندارم. غذای روسی میخواهم، از همانها که پوتین در کاخ کرملین میخورد، دقیقاً با همان تزئینات.»
یکی از همین دستاندرکاران نجات شما، دیگر جانش به لب رسیده بود و گفت: «یعنی همۀ همنوعان تو از بورکینافاسو و سودان شمالی و مثلث برمودا آمدند، فقط تو یکی از نوادگان روس هستی؟ خودت را جمع میکنی یا با همان پوتینی که نامش را بردی بزنم بر فرق سرت؟»
نامه ای به یک جوجه فلامینگو
بعد با پررویی در چمدانت را مثل کاپوت ماشین زدی بالا و شروع کردی به ریختن لباسهایت در چمدان و با جیغ و داد گفتی: «اولاً سر من اصلاً فرق ندارد.
من پرهایم را همیشه بالای سرم گوجه میکنم. دوماً میروم به دادگاه شکایت میکنم.
شما مرا تهدید به ضرب و جرح کردید.»
همان کنشگر گفت: «به نظرم برو به همان دادگاه شکایت کن تا تو را بیندازند جلوی تمساح که بخوردت.»
تا اسم تمساح آمد، دو روزی حساب کار دستت آمد و دست از این رفتارهایت برداشتی اما باز شروع کردی.
گفتی: «مرا از تمساح میترسانید؟ هیچ وقت یک فلامینگو را تهدید نکن.»
بعد دوباره کاپوت چمدان را دادی بالا و رفتی پیش تمساح.
نمیدانم در آن برکه با تمساح چه کردی که بعد از دو ساعت با داد و هوار گفت: «مرا از دست این جوجه فلامینگوی زشت نجات دهید. مرا بکشید ولی با این موجود تنها نگذارید.»
شما را با فضاحت برگرداندند به دریاچه بختگان.
باز هم حامیان محیط زیست دلشان نیامد تو را طرد کنند.
با کلی مصیبت برایتان پول جمع کردند که آب بریزند در دریاچه، بعد شما مجدد اظهار فضل کردی که: «این آب اونی نیست که من میخواستم. باید آب باران باشد که نمنمِ آن را بالای سرم حس کنم.»
من به چشم خود یک حامی محیط زیست را دیدم که از دست تو خاک بر سر میریخت و با زاری دردل میکرد با پروردگار که: «من با این جوجه چه کنم؟
این اگر از تمساح نمیترسد، پس با چه چیز کنترلش کنم؟»
فقط خواستم بگویم در رفتارت تجدید نظر کن، به نفع خودت هست. شاید همین فردا پدرت از سیبری برگشت.
حواست باشد این دیگر پدر خودت است نه پدر تمساح، رگ خوابت را خوب میداند و بعد از خواب نمیدانم بیدار میشوی یا نه. دیگر خود دانی.
دوستدارت
رئیس انجمن تربیت فلامینگوهای دارای اختلال شخصیت
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت
ذهن خلاقی دارید