سنگ قبر خامه ای با طعم توت فرنگی
سنگ قبر خامه ای با طعم توت فرنگی
به گزارش گلونی، خیالپردازی شمشیر دولبهای است که میتواند شما را به درّه فضاحت و یا به قلّه کرامت بکشاند.
داستان زندگی خودم را تعریف میکنم تا به این حقیقت پی ببرید.
بارها سر کلاس به قیافه استاد زل زدم و تظاهر کردم مطالب درسی از جذابترین سریالها هم هیجانانگیزتر است؛ اما در واقع همواره داشتم قیافه استاد را با لباسها و مدلهای مختلف تصور میکردم.
مثلاً در خیالم استاد را با یک کلاه مکزیکی و یک شلوارک زرد با گلهای قرمز درشت و یک رکابی بنفش با طرح باب اسفنجی تصور میکردم که کنار سواحل هاوایی نشسته و آب نارگیل میخورد.
البته این تصور برای مواقعی بود که استاد با تریلی هجده چرخ از روی اعصابمان رد نشده بود.
روزهایی که معلوم بود با همسرش دعوا کرده و تمام دق و دلیاش را میخواهد سر ما خالی کند، سعی میکردم انتقامم را در تصوراتم بگیرم.
در کسری از ثانیه او را با یک پیژامه کهنه تصور میکردم که جای پارگی ناشی از چنگهای گربه در جایجای آن دیده میشد.
روی زیرپیراهنی سفیدش هم جای لکههای قورمه سبزی و سوپ یک نقاشی انتزاعی ساخته بود.
موهایش را مدل انیشتینی تزئین میکردم و برای شیرینتر شدن ماجرا فرض میکردم که احتیاج فوری به سرویس بهداشتی دارد اما درِ دستشویی قفل شده است؛ از توالت همسایه هم نمیتواند استفاده کند چون دیشب با آنها سرِ صدای پارس سگشان دعوا کرده.
البته روزهایی هم هست که دلم برایش میسوزد و او را صرفاً در یک کفن سفیدرنگ ساده تصور میکنم و سعی میکنم به احترام خانوادهاش حداقل با مرگش شوخی نکنم.
سنگ قبر خامه ای با طعم توت فرنگی
اما متأسفانه خیلی هم موفق نمیشوم و بلافاصله به جای کفن سفید، یک کاغذ بزرگ براق قرمز در ذهنم میآید که انگار جسد را مانند شکلات در آن پیچیدهاند و دو طرفش را هم پاپیون صورتی زدند. هر وقت این افکار به سرم میزند شرمنده میشوم و سعی میکنم متوقفش کنم اما دست خودم نیست.
شکلات زرورق پیچ شده در ذهنم به جای قبر در یک جعبه فلزی گذاشته میشود و به جای سنگ قبر روی آن خامه قنادی میمالند و بعد هم با تکههای توتفرنگی و انبه روی آن را تزئین میکنند.
در پایانِ مراسم خاکسپاری، همه اقوام و بستگان با چشمی گریان روی قبر متوفی اسمارتیزهای رنگی میپاشند.
خودم را نیشگون میگیرم تا از این خیالات باطل بیرون بیایم.
متأسفانه این عادت زشت بعد از فارغالتحصیلی و در محیط کار هم همراه من بود.
هر وقت در یک جلسه مهم با حضور مدیرعامل شرکت حضور داشتم، تصور میکردم که او بالای میز رفته و در حضور آن همه وزیر و وکیل، بندری میرقصد و هر چند وقت یکبار فریاد میکشد که: «اون عقبیا حال میکنن؟».
دفعه آخری که جلسه داشتیم، کاملاً تمرکزم را از دست دادم و تمام حضار را یک به یک در مسابقه المپیک و زیر وزنه ۲۵۰ کیلویی تصور کردم.
خوشبختانه همکار هماتاقی من مدال طلا را گرفت و دیسک مدیرمان کاملاً از جایش در رفت.
فقط نمیدانم چرا در تصوراتم دیسک آقای مدیر شبیه صفحه گرامافون بود و از پشت کمرش زده بود بیرون.
به هر حال آن قدر حواسم پرت بود که بعد از جلسه، مدیرعامل به من گفت: «کجایی؟ چرا تو هپروتی؟ نکنه تو هم مثل من آدمها را در شمایل عجیب و غریب تصور میکنی؟»
چشمهای از حدقه بیرونزده من، حرف مدیرعامل را کاملاً تصدیق میکرد.
فهمیدم مدیرعامل در همان جلسه کلیه حضار را در مسابقات ژیمناستیک المپیک شرکت داده و من با امتیاز ۸/۹ از ۱۰ بالاترین امتیاز را گرفتم و در آخر به جای مدال، صفحه گرامافون را از کمر مدیرم بیرون کشیدند و انداختند گردن من.
بعد از کلی تشکر برای اهدای گرامافون به بنده حقیر، تصمیم گرفتیم بعد از هر جلسه خیالات فانتزیمان را برای هم تعریف کنیم تا حس دیوانگی بهمان دست ندهد. به خاطر صمیمیتی که بین ما ایجاد شده بود، من ترفیع رتبه گرفتم و سِمَت قائم مقام مدیرعامل را تصاحب کردم.
خیلی امیدوار شده بودم. برای اولین بار در عمرم خیالبافی به دردم خورده بود.
متأسفانه آنقدر روی تصوراتمان تمرکز کردیم که شرکت ورشکست شد و مدیرعامل از غصه مُرد.
در مراسم خاکسپاری، خیلی سعی کردم که حداقل به احترام کسی که تصوراتش را با من قسمت میکرد فکر و خیال نامربوط نکنم اما زرورق طلایی دور جسد شکلاتی مدیرعامل دست از سرم برنمیداشت.
با خودم گفتم حتماً او شرایط من را درک خواهد کرد بنابراین با خیال راحت سنگ قبر او را از شیرینی ناپلئونی ساختم و بالای قبرش هم یک آبنبات رنگینکمانی بزرگ زدم.
آرزو کردم کاش سنگ قبر من را از بستنی زعفرانی میساختند.
سایر آثار نویسنده را بخوانید
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت
خرید از سایتهای معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید
کد خبر : 244442 ساعت خبر : 4:23 ب.ظ