می خواهید در آینده چه کاره شوید؟

می خواهید در آینده چه کاره شوید؟

به گزارش گلونی، هر انسان باید براساس استعداد خود شغل مورد علاقه‌اش را برگزیند. البته انتخاب شغل من کمی پیچیده بود.

وقتی ۵ ساله بودم تصمیم قاطعی داشتم برای آنکه یک جاسوس دوجانبه شوم. دلیل اصلی این انتخاب دل‌انگیز فقط و فقط یک فیلم در مورد جنگ جهانی دوم بود که در آن یک خانم زیبا به عنوان جاسوس دوجانبه مشغول انجام وظیفه بود.

در آخر هم این بانوی زیرک، جوری خود را از مهلکه نجات داد که عقل هیچ بنی‌بشری به آن نمی‌رسید.

ماندگار شدن نام این زن در تاریخ واقعاً برای من وسوسه‌ برانگیز بود.

اما بعدها یک فیلم دیگر دیدم که در آن جاسوسی گیر افتاد و بدجور از خجالتش در آمدند. این شد که از جاسوسی منصرف شدم.

در ۶ سالگی انتخاب من برای شغل آینده، بندبازی در سیرک بود. هم هیجان داشت، هم می‌توانستم همیشه در مسافرت باشم و در کنار همه این‌ها عکسم همه جا پخش می‌شد و در تاریخ ماندگار می‌شدم.

اما اولین باری که در واقعیت به سیرک رفتم، کمربند ایمنی بندباز سیرک در رفت و جوری به زمین فرود آمد که ستون فقراتش از بیست و هشت جا شکست.

تقریباً ده ساله بودم که تصمیم گرفتم بزرگترین سارق بانک‌های خاورمیانه شوم. علتش هم این بود که پدرم هر شب موقع پخش اخبار تکرار می‌کرد: «دزدم نشدیم دوزار گیرمون بیاد. ای تف به این زندگی»

خلاصه کلی فیلم در زمینه سرقت از بانک دیدم تا آمادگی لازم را کسب کنم.

یک شب که کل خانواده جمع شده بودند، تصمیمم را برای شغل آینده خود اعلام کردم.

عمو جان که رئیس آگاهی منطقه بود، همانجا چنان پس‌گردنی به من زد که به خودم قول دادم حتی برای بازکردن حساب هم پایم را در بانک نگذارم.

شغل چهارمی که انتخاب کردم رستوران‌داری بود.

اعضای خانواده خیلی از این تصمیم عاقلانه من خوشحال شدند اما بعد که فهمیدند می‌خواهم غذاهای ابتکاری خودم را از پسماند غذای سایر رستوران‌ها تهیه کنم و به خورد مردم بدهم، یک‌صدا اعلام کردند که هیچ نسبتی با من ندارند و اگر به زندان افتادم هرگز با آنها تماس نگیرم.

می خواهید در آینده چه کاره شوید؟

خانواده که از دست انتخاب‌های من به ستوه آمده بود، مرا فرستاد پیش مشاور تا استعدادهای نهفته من کشف شود.

بعد از کلی تست شخصیت و هوش، اعلام کردند که تنها شغل آبرومندی که به دردم می‌خورد فست‌فودی سیار است.

مشاور معتقد بود چون می‌خواستم جاسوس یا بندباز سیرک شوم پس شغل من نباید در یک مکان ثابت باشد.

از طرفی چون می‌خواستم دزد شوم پس باید پول خوبی هم دربیاورم و چون به رستوران علاقه داشتم، پس شغلم باید مرتبط با غذا باشد.

مخرج مشترک تمام این‌ها می‌‌شد یک‌جور همبرگری دوره‌گرد که قرار بود با یک بلندگوی گوشخراش در کوچه‌ها دوره بیفتد و برگر بفروشد.

برای راه‌اندازی فست‌فودی سیار اصلاً احتیاجی به دانستن انتگرال و تانژانت و یا پیوند کووالانسی نداشتم. بنابراین ترک تحصیل کردم و رفتم کلاس آشپزی.

در ۱۸ سالگی همه چیز آماده بود به جز اینکه سرمایه نداشتم کارم را راه بیندازم. به همه سپردم که برایم کار پیدا کنند.

استاد آشپزی بین‌المللم تا شنید خیلی فوری به پول نیاز دارم پیشنهاد داد با یکی از مهمان‌های خارجی هتل‌شان ملاقاتی داشته باشم.

آقای خارجی توضیح داد که تنها کاری که باید انجام دهم این است که هر چند روز یک بار، یک پاکت را از یک نفر که خودش با من تماس می‌گیرد، دریافت کنم و بلافاصله به آدرسی که به من اعلام می‌شود، پست کنم.

برای این کار ساده، ماهی ۴۰ میلیون پرداخت می‌کردند. حتی یک لحظه هم تردید نکردم. بعد از یک سال می‌توانستم کسب و کار خودم را راه بیندازم.

بعد از سه ماه مرا به جرم اخلال در امنیت ملی و جاسوسی دستگیر کردند.

من بارها تمام داستان را از انتخاب شغل تا مشاور و کلاس‌های آشپزی برای‌شان تکرار کردم اما باور نکردند. بنابراین من به اعدام محکوم شدم.

تصمیم گرفتم از زندان فرار کنم. با هم‌سلولی قرار گذاشتیم که دیوار اتاق را بکَنیم تا برسیم به آن طرف دیوار زندان. تنها مشکل، دره عمیق پشت دیوار زندان بود که قرار شد برای حل آن با ملحفه‌ها طناب‌ درست کنیم و از دره رد شویم.

فقط باید بندبازی یاد می‌گرفتیم تا به سلامت به پایین دره برسیم.

بنابراین هر روز ساعات زیادی را به تمرین بندبازی می‌گذراندم.

تا اینکه یک شب نقشه را عملی کردیم و مانند یک بندباز قهار از دل شیر جستیم و هرکس رفت دنبال زندگی خودش.

من که یک اعدامی فراری بودم نمی‌توانستم کار درست و حسابی گیر بیاورم؛ بنابراین تنها راه زنده ماندنم این بود که دزدی کنم.

آن قدر دزدی کردم تا در این کار خبره شدم و بزرگترین بانک‌های خاورمیانه را هم خالی کردم.

با پولی که به دست آوردم تغییر چهره دادم و بالاخره توانستم فست‌فودی سیار خودم را راه بیندازم.

البته خیلی زود متوجه شدم این کار نه درآمد چندانی دارد و نه هیجان خاصی.

با خودم فکر کردم وقتی می‌توانم با کمک این همه مهارت از زندان فرار کنم، خوب چرا خلاف نکنم.

بنابراین یک سیرک راه انداختم و در پوشش یک بندباز، برای دو کشور جاسوسی می‌کردم و بین راه بانک‌ها را هم خالی می‌کردم.

اما هنوز هم جای یک چیز خالی بود. آن قدر فکر کردم تا فهمیدم باید با پسماندهای خوراکی‌ بازدیدکنندگان یک سانس سیرک، برای سانس‌های بعدی خوراکی درست کنم.

اینگونه به تمام مشاغل دلخواهم رسیدم و چون مشاورم در مورد شغل من درست تشخیص نداده بود، حساب بانکی او را هم خالی کردم تا بیشتر حواسش را جمع کند.

سایر آثار نویسنده را بخوانید

پایان پیام

نویسنده: یاسمن سعادت

خرید از سایت‌های معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید

کد خبر : 242256 ساعت خبر : 3:17 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=242256
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات