بار هستی؛ کتابی با روایت زندگی چهار شخصیت
معرفی و نقد کتاب بار هستی
به گزارش گلونی حافظ میگوید: «آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه کار به نام من دیوانه زدند».
آدمی چگونه بار امانتی را که آسمان نتوانست بر دوش بکشد را، تحمل میکند؟ اصلا بار هستی ترسناک و سنگین است و یا در عین سنگینی، سبکی دلپذیری هم دارد؟
«بار هر چه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است… در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد، به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و هم بیمعنا شود.»
این جملات پاسخی است که میلان کوندرای اهل کشور چک به سوالات ما میدهد.
ميلان كوندرا زاده یکم آوريل ۱۹۲۹ در شهر «برنو» مركز ايالت «مراوی» است. پس از پایان جنگ جهانی کشور چک از متحدان سابق خود انگلیس و فرانسه، ناامید گشته و به دامن کمونیست و شوروی پناه آوردند.
میلان کوندرای جوان هم همانند بسیاری از جوانان هم دوره خود به حزب کمونیست پیوست، اما پس از درک ماهیت کمونیسم و ظلم و تباهی که در کشورش به بار آورده بود از این حزب خارج و پس از اشغال کشورش توسط شوروی و قرار داشتن نامش در لیست سیاه به اجبار جلای وطن کرد و راهی کشور فرانسه شد.
علیرغم اینکه کوندرا از قضاوت شدن گریزان است و همیشه تاکید بر سیاسی نبودن خود کرده است، اما در کتاب بار هستی یا سبکی تحملناپذیر هستی، که در سال ۱۹۶۸ به رشته تحریر درآورده است، سعی در نشان دادن اتفاقات آن روزهای کشورش، موسوم به بهار پراگ دارد و در کنارش داستان کتاب را نیز پیش میبرد.
این رمان برای اولین بار در سال ۱۹۸۴ منتشر شد. این اثر تا سال ۱۹۸۹ در چکاسلواکی ممنوع بود. بار هستی روایتگر زندگی چهار شخصیت با دیدی کاملا فلسفی است.
توما، جراحی است که در زندگیش، زنان و تجربههای متعدد جنسی، نقش بسیار مهمی دارند. او همانقدر که عاشق تجربههای جنسی است از تمایلات و تفکرات سیاسی گریزان است. روزی، در بیمارستان محل کارش، چون رییس بخش دچار یک مشکل جسمی شده بود، میپذیرد که به جای ایشان به شهر دیگری برای ویزیت چند بیمار برود و اینجاست که خیلی اتفاقی در یک کافه، با ترزا، دختری که زندگیش بسیار پستی و بلندی داشته، آشنا میشود.
ترزا مادری دارد با شخصیتی غیر متعارف و یا شاید عجیب. با اینکه ناپدری ترزا، به نوعی چشم به ترزا دارد، مادر به او میگوید که نباید تن را خیلی عزیز بدانیم و عرضه کردن آن به دیگران چیز مهمی نیست و همین رفتارهای غیر متعارف مادر موجب شده که ترزا، در خیالش به دنبال مردی باشد که به او نه عشقی زمینی، که عشقی آسمانی عطا کند؛ فارغ از تن، روحانی و اسطورهای.
از آنجا که توما شیفته زنان است، آدرس محل سکونت خود را به ترزا میدهد و ترزا هم که بنا به دلایلی قصد سفر کرده به منزل او میرود. توما گمان میکند که ترزا همانند یک کودک که او را به آب انداخته باشند، به دست او رسیده و به این دلیل نگاهی متفاوت به او دارد. مدتی میگذرد و متوجه میشود که کمکم در حال گرفتار شدن به ترزا است.
اما این عشق هم مانع حس تنوعطلبی توما نمیشود. با اینکه ترزا با او زندگی میکرد، از بوی ادکلنی که در موهای توما میپیچید، متوجه این موضوع میشد. اما کاری نمیکرد، او عشق را فرای تن میخواست. نزد او، معنی عشق این بود که معشوقهات میتواند تنش را به دیگران عرضه کند، ولی قلبش برای تو است.
از سوی دیگر، سابینا، که زمانی یکی از معشوقههای توما بود، متوجه میشود که بعد از ورود ترزا به زندگی توما، دیگر از کنار توما بودن لذت نمیبرد. توما را رها میکند و به سوییس میرود. در سوییس با یک استاد دانشگاه به نام فرانز آشنا میشود. فرانز، هم زن دارد و هم یک دختر بزرگ. اما ازدواج فرانز، بر مبنای عشق دو جنس مخالف و از روی شور و حرارت نبوده است.
فرانز مادر خودش را در زنش میبیند و به این دلیل با او ازدواج میکند. اما پس از آشناییش با سابینا و عاشق شدنش، متوجه میشود که تصمیم و انتخابش اشتباه بوده است. اما سابینا که تقریبا یکی از شخصیتهای سبک داستان است، بعد از تجربه و شیفته خود کردن فرانز، او را هم رها میکند. در واقع ورود اتفاقی ترزا به زندگی توما، باعث برهم خوردن یک زندگی دیگر در آینده میشود.
بی وفاییهای توما اضطراب ترزا را تبدیل به رنجهای پیاپی در کابوسهای شبانهاش میکند که با ترس از دست دادن توما درآمیخته است. ترزا هم با گرفتن عکس از سربازان روسی سعی در ثبت وقایع آن سالها دارد و همین شاید ترس او را بیشتر میکند.
از طرفی توما به دلیل علاقهای که به ترزا دارد کمکم تغییر میکند و وارد برخی فعالیتهای سیاسی میشود. به همین دلیل از طرف دولت کمونیست چکاسلواکی تحت فشار قرار میگیرد. توما به تدریج موقعیت اجتماعیاش را از دست میدهد و از یک جراح برجسته به یک راننده کامیون تبدیل میشود.
روزها میگذرد و سگ بیچاره ترزا، کارنین، دچار سرطان میشود و تقریبا هر روز جلوی چشم صاحبانش، زجر میکشد و یک قدم به مرگش نزدیکتر میگردد. در واپسین روزهای مرگش، نگاههایی بین کارنین و ترزا رد و بدل میشود و ترزا متوجه میشود، آن عشق آسمانی و اسطورهایی که به دنبالش بوده، در کنار یک انسان میسر نخواهد شد، اما در جوار و نزدیکی سگش، یا هر حیوان دیگر، شاید ممکن باشد. چون جنس رابطه حیوان و انسان، از نوع و جنس چیزی دادن و گرفتن نیست. حیوان، کاملا در اختیار صاحبش است و …
میلان کوندرا در رمان بار هستی زندگی چهار نفر را به تصویر میکشد و شیوه برخورد آنها با زندگی را به نمایش میگذارد.
توما و سابینا چون بیبند و بارند و زیر بار هیچ تعهدی نمیروند، ماهیتی سبک دارند و در مقابل ترزا و فرانز چون خود را ملزم به رعایت تعهدات و تحمل وزن زندگی میدانند، ماهیتی سنگین دارند. سابینا، «زندگی را سبک» میخواهد و «هیچ چیز را زیباتر از به سوی نامعلوم رفتن نمیداند.» او از هر چه رنگ تعلق پذیرد، گریزان است، نمیخواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد ماند! فرانز که روشنفکری چپگرا و شیفته وفاداری است. او معتقد است که «وفا از والاترین پارساییهاست، که وفا به زندگی ما وحدت میبخشد، و بدون آن زندگی ما به صورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود.»
در طول داستان هر یک از این شخصیتها به فراخور موقعیتها کم و بیش به طرف مقابل خود حرکت میکنند. علاوه بر شخصیتهای داستان مکانهای داستان هم معنای خاصی در خود دارند. گورستان برای سابینا جایی برای دور شدن از ناراحتی اشغال وطنش است و کلیسا را مکانی جذاب مییابد که در حکم جهان گمشده است.
بار هستی رمانی سرشار از مفاهیم فلسفی است که نویسندهاش معتقد است اگر خواننده فقط یک سطر از آن را نخواند هیچ از آن نخواهد فهمید. بار هستی که در این رمان مطرح است بار روح آدمی است. این کتاب به گونهای نوشته شده است که ذهن خواننده را به کل درگیر خود میکند.
بار هستی بر این تاکید دارد که زندگی همانند یک مسیر مستقیم است که یک بار بیشتر پیش نمیآید و تکرار نشدنی است. کوندرا مطرح میکند که طبق عقیده نیچه بازگشت ابدی در تکرار شدن ماجراها و اتفاقات است و اگر آنها تکرار نشوند ابدی نخواهند شد.
از این رو قضاوت کردن و تشخیص خوب از بد بودن را یک امر بی معنی میداند. برداشت فلسفی کوندرا خواننده را با مسائل بنیادی هستی بشر رو به رو میسازد و انسان را به تفکر پیرامون زندگی و هستی وا میدارد .
زمانها در این رمان غیر خطی پیش میروند. به طوری که کوندرا ابتدا درباره آشنایی ترزا و توما مینویسد و بعد از چند قسمت مفصل از داستان که به شرح ماجراهای آنها میپردازد داستان را به چگونگی تولد یافتن ترزا و نیز سالهای سختی که با مادرش برای بزرگ کردن برادرها و خواهرهایش گذرانده برمیگرداند.
افرادی که به فلسفه علاقه دارند از خواندن رمان بار هستی لذت خواهند برد. البته کوندرا در این کتاب به جای اینکه به پرسشهای فلسفی پاسخ بدهد، پرسشهای فلسفی بیشتری را مطرح میکند.
در واقع نه بار هستی و نه هیچ کتاب فلسفی دیگر، کتابهای پاسخدهندهای نیستند. کار فلسفه همین است؛ به جان خواننده انداختن یک سری سؤالات حیاتی. جهان بدون سؤال و نگاه منتقدانه، تنها یک تکرار پوچ است.
کمی که در طول داستان پیش برویم، متوجه عمق پیامهای فلسفی نهفته در داستان و نوع شخصیتهای آن شویم، این را درک خواهیم کرد که بار هستی، بخشی از ابعاد وجودی و شخصیتی ما را به خودمان مینمایاند.
در واقع بخشی از چهار شخصیت اصلی داستان، در وجود ما هست، نمیشود و نمیتوان کتمانش کرد. برای همین است که باید بار هستی را بخوانیم.
چند تکه ناب از کتاب:
– توما در جایی میگوید: «در جامعه ای که هراس و وحشت بر آن حکمفرماست، نباید برای اعترافی که ناشی از زور و خشونت است، اهمیت قائل شد.» یا در جای دیگر میپرسد: «بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانیتر سازیم؟»
– «در مقابل دنیای پر از وقاحتی که او را در بر میگرفت، ترزا فقط یک سلاح داشت و آن هم کتابهایی بود که از کتابخانه شهرداری امانت میگرفت. کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از آن نداشت. کتاب به عنوان یک شیء هم برای او معنای خاصی داشت، دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت. کتاب او را از دیگران به کلی متمایز میساخت»
– هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد.
– میتوان به پدر و مادر، به همسر، به عشق و به وطن خیانت کرد. اما زمانی که دیگر نه پدر و مادر، نه شوهر، نه عشقی و نه وطنی باقی بماند، به چه چیز میتوان خیانت کرد؟
– در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟
– یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند زندگی نکردن است.
– «کسی که مدام خواهان ترقی است، باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظدار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری غیر از ترس از افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط (که لحظهای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم) سراسر وجود ما را فرا میگیرد».
این کتاب را میتوانید در این لینک آنلاین بخوانید
معرفی سایر کتابها را اینجا بخوانید
پایان پیام
نویسنده: سمیه باقری حسن کیاده
ایرانیها چه دغدغههایی دارند؟
اینجا را ببینید
کد خبر : 267561 ساعت خبر : 10:30 ق.ظ