بازگشت اسرای جنگ تحمیلی و تصویری که در بغل بابا مچاله می‌شد

بازگشت اسرای جنگ تحمیلی و تصویری که در بغل بابا مچاله می‌شد

به گزارش گلونی آخرین دست‌خطی که فرستاده بود مال اردیبهشتِ شش سال پیش بود.

تویش بعد از سلام و احوالپرسی‌های معمول نوشته بود: «هیما! ظرف که می‌شویی دستکش پلاستیکی یادت نرود.» گفته بود: «راستی امیدوارم فراموش نکرده باشی عکس‌های تولد لیلی را از عکاسخانه آقای اوهانجانیانس بگیری.» نوشته بود: «می‌دانم سخت می‌گذرد بهت هیما جان اما همین روزها پدر صاحاب بچه را در می‌آوریم و برمی‌گردم خانه. دوباره بستنی‌فروشی توی اروسیه را راه می‌اندازیم.»

تهش هم مثل همیشه نوشته بود:

«می‌بوسمت، مخلص، جلال»

پایینِ کاغذ جوری که انگار بعدا یادش آمده و اضافه کرده باشد با یک خودکار دیگر نوشته بود: «راستی شعرهایی که لیلی چپرچُلاق می‌خواند و وسط‌هایش صدای خنده‌های تو می‌آید را همچنان ضبط کن.»

شش ماه بعد از این نامه بود که یومّا اسمش را توی لیست اسرای اعلامی صلیب سرخ از رادیو شنید و دیگر نه نامی و نه نشانی… .

هیما نامه آخر را هزار بار خوانده بود. به عکاس‌خانه آقای اوهانجانیانس که رسیده بود هزار بار بغض کرده بود که چطور یک روز به جلال بگوید قبل از رسیدن نامه‌اش یک بمب خورده بود وسط آن عکاسخانه و از آقای اوهانجانیانس چند پاره استخوان مانده بود و از تمام نگاتیوها، عکس تولدها، عروسی‌ها و شب عیدهای آبادان توی آن مغازه یک خروار خاکستر نرم… .

به بستنی‌فروشی توی اروسیه که رسیده بود لبخند قاطی شده بود لای بغضش. مغازه خالی سرجایش مانده بود در این سال‌ها و یک آبادان را منتظر فالوده بستنی‌های دست ساز جلال گذاشته بود.

هیما می‌دانست جلال می‌آید.

می‌دانست می‌نشینند با هم یک روزِ تمام همه آن دوازده تا کاست شعرهای چپرچلاق لیلی را گوش می‌کنند.

جلال هنوز نمی‌دانست لیلی وقتی سه ساله بود به آشپزخانه می‌گفت آشکامون، به بزرگ می‌گفت اُبُرگ و به شکم می‌گفت کِشَم.

هیما باید برای جلال تعریف می‌کرد که وقتی لیلی چهار ساله بود پایتخت سی و هفت کشور دنیا را می‌دانست. البته بوینس آیرس را آخر هم نتوانسته بود درست بگوید.

جلال باید می‌دانست که لیلی از آن بچه‌هاست که وسایلش را به دوستانش هم می‌دهد برای بازی.

چند شب در میان از زیر دست هیما در می‌رود و مسواک نمی‌زند.

او هنوز نمی‌دانست لیلی در ریاضی کُمیتش می‌لنگد اما فارسی‌اش عالی است، شعر را خوب می‌فهمد. یواشکی برای همکلاسی‌هایش، رعنا و فاطمه و سمیه انشا می‌نویسد و همگی۲۰ می‌شوند.

بازگشت اسرای جنگ تحمیلی

هیما می‌دانست جلال یک روز می‌آید و همه این چیزها را برایش تعریف می‌کند.

حالا آن روز رسیده بود. ۲۶ مرداد ۱۳۶۹.

جلال لاغرتر از همیشه در حالی که خبری از آن دم خط بلند و موهای حالت‌دار که تا زیر گوشش می‌آمد نبود در میان مردهای دیگری که انگار همه شبیه هم بودند از اتوبوس آزادگان جنگ پیاده شد. شانه‌هایش آنقدر کوچک شده بود که باید مراقب می‌بود حلقه گل لق نزند و پایین نیافتد.

هیما را که دید خندید و جای خالی دندان‌های پیشینش توی چشم زد. یک‌جور عجیب و نوک زبانی‌ای گفت: «چطوری آلبالو؟» و بلند بلند خندید! خنده‌اش بند نمی‌آمد.

همان لحظه مردی که پشت سرش ایستاده بود در حالی که سرش پایین بود، آهسته و فقط جوری که هیما بشنود گفت: «خواهر، زیاد شکنجه شده یه مقدار حواسش سرجاش نیست. خوب می‌شه ان‌شاءلله. دوا دکتر می‌خواد. پیگیرش…»

هیما بقیه حرف‌هایش را نمی‌شنید پر چادرش را گرفته بود جلوی لب‌های لرزانش و پشت سر یوما که هنوز درست نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده آرام اشک می‌ریخت.

لیلی اما در بغل جلال بود. با احساسی بین سرخوشی و معذب بودن درحالی که توی سرش پایتخت کشورهای دیگری که تازه یاد گرفته بود می‌چرخیدند و شعر و قصه‌هایی که برای بابا حاضر کرده بود در هم و بَر هم شده بودند و توی دستش عکس جلال بود با آن لبخند زیبا، شلوار جین دمپاگشاد و دوربین عکاسی یاشیکا بر گردن، تصویری که داشت در اثر فشار بغل بابا مچاله می‌شد…»

درباره جنگ تحمیلی بیشتر بخوانید

پایان پیام

نویسنده: لیلا دباغ

خرید از سایت‌های معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید

کد خبر : 239184 ساعت خبر : 8:15 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=239184
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات