مارش جنگ به صدا درآمد
زنگ که اینطوری، پشت سر هم میخورد برای مازی و پاپابزرگ حکم مارش جنگ را داشت و سریع در جایگاههای مخصوص به خود قرار میگرفتند. مارش جنگ به صدا درآمد.
زنگ که اینطوری، پشت سر هم میخورد برای مازی و پاپابزرگ حکم مارش جنگ را داشت و سریع در جایگاههای مخصوص به خود قرار میگرفتند. مارش جنگ به صدا درآمد.
چند تا سوار با اسلحه میان جلوی پای پدرم میایستن. یکیشان که از همه جلوتر بود پیاده میشه. قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد.
بیکاری و نشستناش را به یاد ندارم. صبحها سر کار میرفت و دنیایش ریز میشد به قد موجودات میکروسکوپی. مادربزرگ من ترکیبی از خاله ریزه و جودی ابوت بود.
تمام طول روز نگران این بودم که مسیر راه رو چهطوری پیدا کنم. جای معمولی هم نبود که راحت از کسی بپرسم. دختر کدخدا ایران خانم بود؟
مات شده بودم و اگه گاو ریسمان رو نمیکشید که آقا وابده زشته بیا بریم، من تا خود صبح اونجا میموندم. حسینعلی عاشق دختر کدخدا شد.
زمستون بود و هوا حسابی سرد. نمیدونم دقیقاً چه سالی بود شاید پنجاه و هفت یا شش. سلطان گم شدن پیدا شد؟ خاطرات مسیریابی من.
با اینکه میدانستم تنها راه نجات از گمشدن، همین کوچه است، قدم از قدم برنداشتم. من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم؛ قسمت دوم.
گم شدنهای مختصر، جزو برنامه من بود. اما گاهی این برنامه تغییراتی پیدا میکرد. من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم؛ خاطرات مسیریابی من
در تمام طول راه سعی کردم به خاطر بیاورم که از کدام طرف باید برویم و خیابانها را تصور کنم. خوابگاه یا دانشگاه مسأله این است؛ خاطرات مسیریابی من.