پنج صبح به وقت بم

پنج صبح به وقت بم

پایگاه خبری گلونی، ایمان خاکسار: امروز صبح برای سیزدهمین بار در همین ساعت و همین روز از همین ماه سال با تکان‌های شدیدی از خواب پریدم. در تخت‌خوابم بودم اما گویی که بر شتری نشسته باشم که وحشیانه می‌دود و مرا بالا می‌پراند و بر زمین می‌کوبد. تاریکی مطلق است و فقط صدای دیوارها را می‌شنوم و سقفی که ناله می‌کند. خرده‌های گچ و خاک بر صورتم می‌ریزد و بوی خاک گلویم را می‌فشرد. ثانیه‌ای بعد خودم را باز می‌یابم و می‌فهمم که کجایم. بعد از ۱۳ سال بازگشته‌ام به خانه پدری، به موطن‌ام در آن صبح تلخ. خودم را به سختی از تخت پائین می‌اندازم و در واپسین لحظات به زیر میز تحریرم می‌غلتم. تازه صدای پدر و مادرم را می‌شنوم که نام همدیگر را فریاد می‌زنند. چشمانم سوسویی از نور را از میان در اتاق می‌یابد و در حالی که غرش‌ها آرام‌تر شده و انگار آن شتر آرام گرفته، از اتاق بیرون می‌پرم.

photo_2016-12-25_14-18-00

چیزی نمی‌بینم جز نوری از حیاط خانه و صدای عزیزانم که مرا می‌جویند. می‌دوم و یا خدا، یا خدا‌گویان نور خروجی را می‌جویم. انگار زمان کش آمده و این چند ثانیه هزار سال می‌گذرد. نزدیک در می‌شوم. پایم بر قاب شیشه‌ای ساعت فرود می‌آید که از دیوار بر زمین افتاده و عقربه‌هایش با فشار پا روی ساعت ۵٫۳۰ صبح ثابت ‌می‌ماند؛ از این به بعد زمان دیگر حرکت نخواهد کرد.

پنج صبح به وقت بم

وارد حیاط می‌شوم و همه خانواده را روبروی ساختمان میبینم و سنگ‌هایی که از نمای ساختمان با واپسین لرزش‌ها فرو می‌افتند. کمی می‌گذرد و خودمان را باز می‌یابیم. همدیگر را در آغوش می‌گیریم. صدای همسایه‌ها را می‌شنویم که یا حسین و یا خدا می‌گویند. در حیاط خانه رو به کوچه باز شده و ما گمان می‌کنیم همه جا بدین منوال است.

photo_2016-12-25_14-17-58

آسمان کمی روشن‌تر می‌شود اما خورشید که هر روز حوالت صبح می‌داد گویی امروز حوالت شب می‌دهد، حوالت مرگ. کوچه‌مان ویران شده است. آشفتگی همه جا را فراگرفته و همسایگانی که سالم مانده‌اند در آن سرمای استخوان سوز کویری با پیژامه و لباس‌های خانه به کوچه پناه آورده‌اند. فاجعه به اندازه‌ای است که کسی متوجه سردی هوا نمی‌شود. هر کسی خانواده خودش را می‌جوید و تازه متوجه می‌شود که خواهر، مادر یا پدر و برادری زیر آوار مانده است. مادر و پدرم که ما را سالم یافته‌اند یاد دایی و خاله‌ها می‌افتند و تصمیم می‌گیرند که با ماشین به محله آنان برویم و حال آنان را بجوئیم. از کوچه سراسیمه وارد خیابان اصلی می‌شویم و هرچه پیش می‌رویم واقعه خودش را هولناک‌تر نشان  می‌دهد. بسیاری از خیابان‌ها قابل تشخیص نیستند و شهر را گویی الک کرده‌اند.

photo_2016-12-25_14-18-12

خاله و دایی‌ام همگی سالم مانده‌اند. به سمت خانه خاله کوچکتر می‌رویم اما چیزی از خیابان فردوسی باقی نمانده است. و با مادرم با بالا و پائین رفتن از ویرانه‌ها کوچه‌شان را می‌جوئیم. از کوچه‌شان تنها چیزی که می‌بینیم، دری است که با وجود ویرانی دیوار ایستاده است. دری که نقش دو فرشته دعاگو بر آن است.

از کوچه‌ای که حالا تپه شده است بالا می‌رویم و به انتهای آن می‌رسیم. مادرم نام خواهرش را فریاد می‌زند، نام مادرش را. من هم فریاد می‌زنم، نام بی‌بی را، نام خاله، نام امید، نام الهام، نام مژده، نام علی، نام حسن، نام مهروز را اما دریغ.

photo_2016-12-25_14-18-22

تمام قوم و خویش آمده‌اند سمت خانه  خاله  و حالا شاید ویرانه خاله. همه گویی از مرگ گریخته‌اند و رنگ و نایی به صورت ندارند. به همراه دایی و پسرخاله‌ها و پدرم خاک را ساعت‌ها می کَنیم و آنها را می‌جوئیم و نام‌شان را با اندکی امید فریاد می‌زنیم. اولین نفر پیدا می‌شود. خاک را کنار می‌زنیم. «امید» پسر خاله‌ام است اما دیگر امیدی برای‌مان نمانده است…

از خواب می‌پرم با ترس و خفگی و طعم خاک در گلویم و بی‌اختیار اشک می‌ریزم. این بار فرسنگ‌ها دور از خانه پدری به سوگ می‌نشینم آنچه را که ۱۳ سال پیش بر ما رفت و آرام مثل همه این سالها زمزمه می‌کنم:

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی

پایان پیام

  • شعر از حامد عسگری، شاعر بمی.
  • برای خواندن مطالب دیگر می‌توانید به سایت گلونی مراجعه کنید.

    ویدیوهایی درباره این موضوع در آپارات گلونی ببینید.

کد خبر : 30033 ساعت خبر : 2:40 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=30033
اشتراک در نظرات
اطلاع از
2 Comments
چیدمان
اولین نظرات آخرین نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات

اه از ان داغ جان سوز که حتی پس از ۱۳ سال دوری عزیزانمون هنوز تازه ی تازه است من اون روز در بم نبودم اما در غم از دست دادن عزیزانم سوختم داستان به واقع من و برد به همون لحظات به بم به دیدار عزیزان در دل خاک گرفتارم

عالی بود متنتون… مثه همه این سالها این روز فقط برام اشک داره و یه دنیا حسرت… متنتون دقیقا حس و حال من الان و اون روزه