طنز/ذکر سلطان دونالد ترامپ
طنز/ذکر سلطان دونالد ترامپ
پایگاه خبری گلونی، علیرضا لبش: آن عاشق زر و سیم، آن متخصص در بازی ریم، آن دوستدار مک دونالد، آن از هفت دولت آزاد. آن مجاهد راه دلار، آن دارندگان خرد از دست او در فشار. آن سینه چاک زنان زیبا، آن دارنده مدل موی فریبا، نامش دونالد ترامپ بود و دوستدار فیلم فارست کامپ.
و سبب توبه او آن بود که در قصر خود نشسته بود و صدایی از پشت بام ترامپ هاوس شنید. گفت: کیستی؟ و بر سقف ما چه میکنی؟ گفت: عربی شتر گم کردهام و شتر خود میجویم. گفت: بر سقف خانه ما شتر میجویی؟ گفت: ای بی خبر تو سروری دنیا بر تختخواب خانهات میجویی؟ دونالد را حالت دیگرگون شد و سر به صحرای تگزاس گذاشت.
نقل است روزی بر خلیج مکزیک نشسته بود و پیراهن خود میدوخت. یکی از اهالی مکزیک از آنجا میگذشت. گفت: در قبال پرزیدنتی آمریکا چه چیزی نصیبت شد. ناگهان سوزنش در آب افتاد. ندا داد که آن سوزن برای ما بیاورید. هزار هزار ماهی سر از آب بیرون کردند و به دهان هر کدام یک آجر بود. گفت: شایسته است که با این آجرها مرز میان مکزیک و امریغ را دیواری کشم تا هیچ مکزیکی نتواند پایش را در امریغ بگذارد و چنین مرا پرسد و ضایع سازد.
روزی در جمع نسوان او را گفتند: تو را با زنان کار نباشد و تو نسوان را خوش نمیداری. گفت: این گونه نباشد و اگر قبول نمیکنید، حاضرم نمره تلفن خود را به همه نسوان حاضر در مجلس بدهم.
روزی با یاران سخن میگفت. باران شدید می بارید. چون لب به سخن باز کرد، باران رحمت، گریختن گرفت و چون لب از سخن فروبست، باران دوباره جاری گشت. گفت: عظمت ما بینید که باران به احترام ما میایستد. یاران جملگی از این سخن جامه دریدند و سر به صحرای کالیفرنیا گذاشتند.
طنز/ذکر سلطان دونالد ترامپ
از سخنان ایشان است که گفت: من خرس روسیه را افسار باز کنم تا همه یوروبیان را بدرد، مگر اینکه مرا باج دهند. و گفت: از امریغ به صین کالای بی حد صادر کنم و صین را به خاک سیاه نشانم، همانطور که صین کل عالم به خاک سیاه نشاند.
و گفت: مسلمان به امریغ راه ندهم تا توبه کنند و آیین دیگر در پیش گیرند و مسلمانان در جواب گفتند: ما از دیدن روی تو کفاره لازم میشویم، حالا چه کسی اصرار بر آمدن کرد. هر وقت گفتند: دونالد، شما قدم رنجه کن، بیا وسط بنال.
و چون وفاتش نزدیک آمد، بخندید و هرگز کس او را خندان ندیده بود. گفت: من با لباس سپید به این کاخ سپید آمدهام و با کفن سپید از این کاخ میروم و تا وقتی زنده بود آن کاخ را ترک نکرد تا اینکه جسد او را چهار دست و پا گرفتند و با تیپا و اردنگی بیرونش انداختند. بزرگی در شب وفات او را به خواب دید که فریاد میزد: درهای امریغ را ببندید، سوز میآید و چون وی را دفن کردند، کاکل زرد موهایش از خاک بیرون ماند تا همگان بدانند: تپهای نمانده که آن را زرد یا قهوهای نکرده باشد.
برای تبلیغ در گلونی کلیک کنید.
کانال تلگرام گلونی خبرهای پایگاه را به راحتی در اختیارتان میگذارد.
پایان پیام
کد خبر : 34536 ساعت خبر : 0:26 ق.ظ