مترو در یک روز نافرخنده
مترو در یک روز نافرخنده
پایگاه خبری گلونی حمید کیانمهر: آن روز انگار از آن روزها بود! بعد از اینکه تمام شب را با کابوسهای وحشتناک و عجیب و غریب که هیچ دو سکانسی شبیه و مربوط به هم نداشت را سپری کرده بودم با حالتی ملول و رقتبار بیدار شدم.
چند دقیقهای گذشت تا روح و جسمم بارگذاری شود، گوشهی لبم پوزخندی زدم به همهی اتفاقاتی که در خواب بر من گذشته بود و خدا را شکر کردم که هیچ کدام واقعی نبودند. برخواستنم از رختخواب هم که هر روز به چیزی شبیه کندن میخ از دیوار میمانست.
اصلا حس خوبی نداشتم و دلم میخواست تا شب بخوابم اما نباید زیر قولی که به خودم داده بودم میزدم. صبحانه نخورده کولهام را به دوش انداخته و راهی ایستگاه شدم. از پلههای مترو که پایین میآمدم تازه یادم افتاد که حتی چندرغاز پول هم همراهم نیست.
دستم را داخل آن یکی جیب مبارک کردم در میان ناباوری ملتفت شدم کارتم را هم برنداشتهام. ای بابا… حالا نه حوصله برگشتن به خانه بود نه توانایی دور زدن قانون و رد شدن از گیت بدون بلیت. خلاصه مجبور شدم همان ورودی ایستگاه بساط کنم تا بلکه یک احدالناسی به اذن خدا پیدا شود و کالایی از من بخرد تا بتوانم با پولش بلیت تهیه کنم.
مترو در یک روز نافرخنده
حالا آن اول صبح مگر خریدار پیدا میشد. همهی ملت شبیه دستهی زنبورهایی که چوب داخل لانهشان کرده باشند فقط سراسیمه و باعجله به این ور و آن ور میشتافتند و کسی اصلا توجهی به منِ فلک زده نمیکرد. آنچه فهمیده بودم این بود که در مترو، جز در داخل قطارها نمیشود کاسبی کرد خاصه اول صبح. ولی خب چارهای نبود.
دو ساعتی گذشت و من دیگر واقعا کلافه شده بودم. فضای داخل ایستگاه هم به گونهای نیست که بشود با فریاد زدن توجه مردم را جلب کرد. تازه این شانس را آوردم که مسئولین مترو با من مهربان بودند و پافشاری و تضرعم را که دیدند اجازهای مشروط به بنده دادند که همانجا بنشینم و کاسبیام را بکنم و اگر خلاف آنچه دستور شنیدهام رفتار کردم با لگد به بیرون پرتابم کنند! یواش یواش از فرط بیکاری، خواب و چرت صبحگاهی تاتی تاتی داشت مرا به عالم ماورالطبیعه میبرد که ناگهان بالاخره خانومی به سمتم آمد و درخواست دو عدد دستمال کاغذی کرد. همین که دستم را جهت دراوردن دستمال کاغذیها داخل کوله کردم، کارت الکترونیکیام را آنجا لابلای محتویات کولهپشتی حس کردم که برای خودش جا خشک کرده و انگار منتظر دستی بود که او را لمس کند! این هم از آن روزِ نه چندان فرخنده ی ما…
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
کد خبر : 55750 ساعت خبر : 12:17 ب.ظ