خانم سادات بالاخره به آرزویش رسید و حاج خانم شد؛ آدم‌های خوب، زندگی رو زیباتر می‌کنن

خانم سادات بالاخره به آرزویش رسید و حاج خانم شد

پایگاه خبری گلونی؛ راضیه حسینی: خونه‌شون سر کوچه بود. در آجری رنگ خونه رو که رد می‌کردیم می‌پیچیدیم تو کوچه.

وارد خونه که می‌شدی یه پرده گل‌گلی آویزون بود و بعد از اون یه حیاط پر از گل‌های شمعدونی می‌دیدی. خانم سادات عاشق گل‌هاش بود.

خانم سادات یه پیرزن مهربون شصت هفتاد ساله بود. همیشه به موها و ناخن‌هاش حنا می‌زد.

اگه تو محل زن و شوهری با هم دعواشون می‌شد واسه آشتی دادنشون در خونه خانم سادات رو می‌زدن.

آش شله‌قلمکارش حرف نداشت. تموم محل هر وقت می‌خواستن آش بپزن باید خانم سادات رو صدا می‌کردن تا واسته بالا سر دیگ.

یه روز که از مدرسه برمی‌گشتم دیدم مادرم و چند تا از خانم‌های محل دم در خونه خانم سادات وایستادن و دارن باهاش حرف می‌زنن.

رفتم جلو، خانم همسایه می‌گفت: خوش به سعادتت خانم سادات بالاخره به آرزوت رسیدی. یکی دیگه از همسایه‌ها گفت:

حالا انشاء ا… کی راهی می‌شید؟ خانم سادات گفت: «ممنون الهی قسمت شما.

راستش رئیس کاروان گفته یه ماه دیگه. خدا بخواد امسال به آرزوم می‌رسم».

یه هفته از اون روز گذشت. خانم سادات حسابی مشغول تهیه وسایل و آماده شدن واسه سفر حج تمتع بود.

ساعت تقریبا دو سه بعدازظهر بود. صدای آژیر ماشین پلیش پیچید تو کوچه.

از خونه پریدم بیرون. احمدآقا، همسایه بغلی رو دستبند زده بودن وداشتن می‌بردن.

خانمش پشت سرش گریه و زاری و التماس راه انداخته بود. می‌گفت:

به خدا پولتون رو جور می‌کنیم فقط یه هفته تورو خدا فقط یه هفته وقت بدین. شاکی با مأمور پلیس احمد آقا رو بردن.

احمدآقا آدم باآبرویی بود. کارگاه تولید کفش داشت ولی یه مدتی می‌شد که حسابی اوضاع کسب‌وکارش به‌هم ریخته بود.

همه محل واسه احمد آقا ناراحت بودن ولی کاری از دستشون بر نمی‌اومد.

یه هفته بعد احمدآقا آزاد شد. هم خودش و هم ما نمی‌دونستیم کی رضایت شاکی رو جلب کرده که آزادش کردن.

همه خوشحال بودیم. خانمش تو کل محله شیرینی پخش کرد.

خانم سادات بالاخره به آرزویش رسید و حاج خانم شد

دوهفته بعد خانم سادات رو بدرقه کردیم و رفت زیارت خونه خدا. وقتی داشت می‌رفت خیلی ذوق‌زده و خوشحال بود.

همسایه‌ها واسش آش پشت پا درست کردن.

خانم سادات کلید خونه‌شو داده بود به مادرم تا به گلدوناش آب بده. یه روز با مادرم واسه آب دادن به گل‌ها رفتم خونه‌شون.

همینطور از سر کنجکاوی رفتم تو خونه و این ور و اون ور سرک کشیدم. در اتاق خواب باز بود.

سرم رو بردم داخل و یه نگاه انداختم. وقتی چشمم به تخت افتاد خشکم زد.

چادر سفید احرام، کفش و لباس سفیدی که آماده کرده بود همه منظم روی تخت چیده شده بود.

حتی ساک و چمدونی هم که واسه رفتن خریده بود همونجوری سرجاش بود.

به کسی چیزی نگفتم تا وقتی یه ماه بعد خانم سادات برگشت. واسه همه سوغاتی آورده بود .

همه هم حاج خانم صداش می‌کردن. خونه‌ش حسابی شلوغ بود.

منتظر موندم تا خلوت بشه و آخر سر وقتی همه مهمونا رفتن، پیشش نشستم و گفتم:

 یه چیزی بپرسم راستشو می‌گین؟ گفت: آره چرا که نه بپرس. گفتم: خداوکیلی رفته بودی خونه خدا؟

شوکه شد و چند دقیقه‌ای بروبر نگام کرد. واسش تعریف کردم که چی دیدم.

لبخندی زد و گفت: تو الان همراز من شدی. حواست باشه که هیچ‌وقت رازم رو تازنده‌م به کسی نگی.

من حج رو همین‌جا به‌جا آوردم. همین‌جا لبیک گفتم و لباس احرام پوشیدم. همین‌جا تو همین اتاق.

خانم سادات تا وقتی زنده بود رازش تو دلم موند و به هیچ‌کس نگفتم.

آدم‌های خوب، زندگی رو زیباتر می‌کنن. قدرشون رو بدونیم.

پایان پیام

کد خبر : 114984 ساعت خبر : 11:45 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=114984
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات