ازدواج با پیرزن
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
تمام امروز را در خط ۱ بودم و طول واگن و قطارهایش را برای چندصدمین بار طی کرده بودم و دیگر کوچکترین جزئیات هر واگن هم در ضمیر ناخوداگاهم ثبت شده بود و از بر بودم. مثلا می دانستم که در واگن سوم از آخر روی سومین شیشه از سمت چپ تَرَکی وجود دارد که مدتهاست به حال خود رها شده! یا مثلا در فلان جای قطار، مردم بی بصیرت یادگاری نوشته اند! حوالی ساعت ۹ شب بود که دیگر قوه ای در پاهایم حس نمیکردم و بسیار فرتوت و خسته شده بودم. به همین سبب در گوشه ی خلوتی کف قطار نشستم و به دیواره ی آن تکیه دادم و چشم ها را بستم.
ناگهان مکالمه ی دو جوان که کنارم ایستاده بودند و با صدایی واضح تر از حدِمعمول باهم گفتگو می کردند توجهم را جلب و حس فضولی ام را تحریک کرد! برای اینکه میزانسن طبیعی جلوه کند و معلوم نباشد که دارم استقراع سمع صحبت هایشان را می کنم مشغول ور رفتن با وسایل و کوله ی اجناسم شدم و گاهی هم زیرزیرکی نگاهی به آنها می کردم. به نظر میآمد آن دو در اواسط دههی سوم زندگیشان به سر میبرند و احتمالا دانشجو هستند. شاید هم بیکار. نمیدانم… ظاهر خیلی ناهنجاری نداشتند. یکی شلوار جین به تن داشت با تی شرت سفید و دیگری شلوار جین و پیراهن مشکی و کت تک زرشکی همراه با موهایی خرمایی و لَخت که روی پیشانی اش ریخته بود. من از میانههای میزگردشان وارد شده بودم. از اینجا که پسر تی شرت سفید به آن یکی گفت:
– داداش من اگه بتونم با این پیرزنه ازدواج کنم نونم تو روغنه! ببین یه خونه تو نیاوران داره سر و تهش معلوم نیست. یه سگ داره فقط ۵۰ میلیون پول اون سگهاس.
– بچههاش کجان؟
– بچههای کی؟ سگه؟
– نه بابا پیرزنه!
– نمیدونم. شاید خارج باشن. این مهم نیست. انقدر سرمایه از شوهر مرحومش داره که هرچقدم بچه داشته باشه بازم کلی ارث و میراث به من میرسه. راستی ازدواج موقت که فرقی با دائم نداره تو ارث و اینا؟ در جریان قانوناش هستی تو؟
– نه فکر نکنم ولی این کارو نکن خره! بعدا برات دردسر میشهها. اگه بچههاش بفهمن ازت شکایت میکنند. اونوقت بابات اینا خبردار میشن. کلی داستان پیش میاد…
– اولا که قانونا نمیتونند شکایت کنند. کارمون شرعیه. دوما تازه باید از خداشونم باشه که مادر پیر و مریض و علیلشونو نگهداری میکردم…
با شنیدن این مکالمه همان حس اضطراب و شرمی به من دست داد که در اولین روز کاری ام برای فروشندگی در مترو تجربه اش کرده بودم. نمیدانستم چرا. این حرف ها و آن جوان ها، فقط دو غریبه بودند و هیچ ارتباطی بین ما نبود اما من به جای آنها استرس گرفته بودم!
– رد دادی تو بخدا! اخه مگه میشه همچین چیزی؟ طرف۴۰ سال از تو بزرگتره!
– خب باشه. سن فقط یه عدده. مهم تفاهمه. ببین ممد فک نکن من فقط واسه پولشه که دارم این کارو می کنم. باور کن دوسش دارم. انقدر مهربونه که نگو. اوه اوه… زنم داره زنگ میزنه!
– کی؟ پیرزنه؟
– نه بابا رویا. پیرزنه که هنوز زنم نشده! بیا تو جوابشو بده بگو آرش گوشیش پیش من جا مونده! حوصله ی غرغرهاشو ندارم
– اخه نمیشه که. صدای مترو میاد تابلوه
– ولش کن قطع کرد خودش… بریم دیگه… ایستگاه طالقانیه
آن دو نفر پیاده شدند و درحالیکه صدای مکالمهشان هنوز در گوشم می پیچید به این فکر کردم که واقعا چگونه میشود که اینگونه میشود؟! پس از گذشت چند ثانیه که استدلالات و مکاشفات ذهنیام به نتیجهی قابل قبولی منتج نشد دوباره سرم را تکیه دادم به دیوارهی قطار و چشم هایم را بستم!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
کد خبر : 56281 ساعت خبر : 8:26 ق.ظ