پایگاه خبری گلونی، علی خضری: چند روزی بود تلویزیون خراب شده بود. بابا دور از جانتان، مثل مرغ پرکنده اینطرف و آن طرف میرفت. به هرکجای خانه که میرفت به چیزی گیر میداد و اهل خانه را کلافه کرده بود. مثل این معتادهایی که مجرم نیستند و بیمار هستند، بدنش به اخبار اعتیاد پیدا کرده بود. این چندروزه که اخبار ندیده بود، بدن درد گرفته بود و بهانه گیری میکرد. گفنه بودند یک هفته طول میکشد تا درست شود. مادر همه روز درحال دعا بود که هرچه زودتر درست شود و بابا هم سرگرم اخبار دیدن بشود.
نشسته بود و تلفن را باز کرده بود و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. میگفت صدایش ضعیف شده و میخواهم درستش کنم. همگی میدانستیم که از امشب نه تلویزیون داریم و نه تلفن. اما جرأت گفتنش را نداشتیم. کنارش نشستم و گفتم: خسته نباشید. نمیدانستم که تعمیرات هم بلدید.
گفت: دست کم گرفتی؟ من یک عمر کارم این است. شماها قدرم را نمیدانید.
گفتم: راستی، بابا جان، شما که انقدر به اخبار علاقه دارید، چرا روزنامه نمیخوانید؟ خوبی روزنامه این است که هرچند دفعه که بخواهید میتوانید اخبارش را بخوانید.
گفت: با همهی کم عقلیت حرف خوبی زدی. چرا به فکر خودم نرسیده بود.
گفتم: اتفاقا نمایشگاه مطبوعات هم درحال برگزاری است. میتوانید در آنجا کلی روزنامه و مجلهی مجانی بگیرید.
فردای آن روز، بابا با یک بغل روزنامه وارد خانه شد. لبخند روی لبش نشان دهندهی رضایتمندیش از نمایشگاه مطبوعات بود. روزنامه ها را روی زمین پهن کرد و شروع به خواندن کرد. آنقدر تشنهی اخبار بود که حتی یادش رفته بود لیوان آبش را بخورد. تا اواخر شب و حتی در رختخواب هم روزنامه را رها نکرد. مثل اینکه میخواست تلافی این چند روز را دربیاورد. فکر میکرد خیلی از دنیا عقب افتاده است.
فردای آنروز، از مدرسه که آمدم، بابا روزنامه ها را درگوشهای روی هم ریخته بود و دوباره مشغول تعمیر تلفن بود. گفتم: بابا، چی شده؟ مگر دیگر روزنامه نمیخوانید؟
نگاهی به روزنامههای روی هم ریخته کرد و گفت: ولشان کن، اخبار فقط از تلویزیون به آدم میچسبد. اینها آدم را گیج میکنند.
گفتم: یعنی چی؟ مگر اخبار با اخبار فرق دارد؟
گفت: تو زود است که این چیزها را بفهمی. یک خبر را میگیرند و هرجور دوست دارند با آن بازی میکنند. هرکدام از یک جهت دربارهاش مینویسند. آدم گیج میشود که کدام درست است.
گفتم: مگر از قدیم نگفتهاند که شنونده باید عاقل باشد. در این مورد هم خواننده باید عاقل باشد.
گفت: تو لازم نکرده نگران عقل خواننده باشی. خواننده عاقل است. خوبی تلویزیون این است که صدجور حرف نمیزند. درست است که چندبار تکرار میکند، اما همهی حرفش یکی است.
گفتم: اتفاقا توی کتاب فارسی امسالمان، یک شعر از مولوی آمده، برایتان بخوانم؟
بدون اینکه منتظر جواب منفی بابا باشم که نخوان حوصله داری، کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم:
چهار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا / من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم / من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم استافیل را
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: خیلی خوب، حالا برای من امثال و حکم میخواند. برو به درس و مشقت برس و بگذار من هم این تلفن را درست کنم.
گفتم: بابا، میشود بروید همان روزنامه را بخوانید و به تلفن کار نداشته باشید؟ آخر، اگر تلویزیون درست بشود چطور خبر میدهند؟
گفت: با دود. خوب معلوم است دیگر با تلفن.
گفتم: آخر با این فرمان که شما دارید جلو میروید، ما دیگر تلفن نداریم.
یک نگاهی به دل و رودهی تلفن کرد، یک نگاهی به روزنامه ها و نگاهی هم به جای خالی تلویزیون کرد. برشیطان لعنت فرستاد و زیرلب گفت: اصلا خوبی به شماها نیامده. تلفن را بست و مشغول خواندن روزنامه شد که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت. اما صدایی از آنطرف نمیآمد…
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را اینجا بخوانید.