توقف در مرگ از نگاه ژوزه ساراماگو

اگر مرگ نبود چه بلایی بر سر این بشر فانی می‌آمد؟ این سوالی است ازلی و ابدی که ژوزه ساراماگوی پرتغالی با نوشتن کتاب « درنگ مرگ» یا «توقف در مرگ »سعی در یافتن پاسخی معقولانه به آن را داشته است.

پایگاه خبری گلونی؛ سمیه باقری حسن‌کیاده: مرگ چرا برای همه ما این قدر مهم است؟ چرا هرجا پای فلسفه‌ورزی، تفکر و اندیشه‌های ماورایی در میان است حضور مرگ اینچنین پر رنگ، محسوس و اجتناب ناپذیر می‌شود؟

ژوزه ساراماگو در رمانی که با نام «هجوم مرگ» نیز منتشر شده است، با خلق فضایی آخرالزمانی، بی‌مکان و بی‌زمان و بی‌هویت‌ بخشی‌های مرسوم سایر داستان‌ها، ادامه فضای کوری را در ذهن خواننده تداعی می‌کند و به حوادثی می‌پردازد که در یک کشور پادشاهی مشروطه در اثر توقف و سپس از سرگیری مرگ روی می‌دهد.

داستان رمان توقف در مرگ

داستان از جایی شروع می‌شود که مرگ سراغ افراد یک سرزمین نمی‌رود و تا مدتی هیچ مرگی در محدوده جغرافیایی سرزمین مورد بحث گزارش نمی‌شود.

این مساله با واکنش‌ها و محاسبات تازه‌ای همراه است. انسانی که همه تاریخ در کلیشه بودن یا نبودن، مرگ یا بی‌مرگی، گرفتار بوده است، ناگهان در این بی‌مرگی کاملا منفعلانه رفتار می‌کند.

مشکل عمده مربوط به بیماران می‌شود. امکان‌ناپذیری و توقف مرگ برای بیماران شکلی تراژیک به خود می‌گیرد و به‌‌زودی ابعادی وسیع‌تر می‌یابد.

این اتفاق، تنها در محدوده جغرافیایی این سرزمین روی می‌دهد و در سرزمین‌های مجاور، مرگ سیر طبیعی خود را دارد.

از این‌رو سالخوردگان و بیماران با رضایت شخصی خود و خانواده‌هایشان مخفیانه به کشورهای مجاور منتقل می‌شوند تا آنجا بمیرند.

دولت‌ کشورهای مجاور هم با وضع قوانین سخت می‌کوشند هرطور شده جلو این قاچاق و مهاجرت مردگان به سرزمین‌های خود و برعکس را بگیرند.

پس از مدتی مرگ تصمیم می‌گیرد به میان انسان‌ها برگردد، از اینجا به بعد مرگ شخصیتی از شخصیت‌های داستان می‌شود که با فرستادن نامه‌های بنفش رنگ، موعد مرگ انسان‌ها را به اطلاع آنها می‌رساند.

دوباره انسان منفعل به دست و پا می‌افتد و این بار شکل تازه‌ای از تحیر انسان در وضعیت تازه‌ای که در ایجاد آن دخالتی ندارد به چشم می‌آید.

اما نویسنده فقط انسان منفعل را نشان نمی‌دهد. او مرگ را در وضعیت تازه‌ای قرار می‌دهد؛ این بار مرگ منفعل می‌شود چرا که نامه‌های بنفش رنگ یکی از کسانی که موعد مرگش فرارسیده است، برگشت می‌خورد.

این شخص نه انسانی مهم است و نه یک سیاستمدار و نه حتی هنرمندی نامدار.

او انسانی تنهاست که نوازنده‌ای در ارکستر شهر است و تنها دلخوشی‌اش نوازندگی در اتاق موسیقی خانه‌اش است.

این نوازنده  که نماد انسانی متواضع، بدون ادعا و بی‌آزار است، بی آنکه بداند اسطوره مرگ را به چالش کشیده است.

اینجاست که مرگ برای این که رسوایی‌اش را بپوشاند از سیمای کلیشه‌ای، ذهنی و دور از دسترس خود خارج می‌شود و با سیمایی انسانی سعی در اغواگری از نوازنده برای گرفتن نامه بنفش دارد، اما سرانجام این مرگ است که به زندگی انسانی دل می‌بندد و در آن سرزمین کسی نمی‌میرد.

مرگ دقیقا زمانی از یک بشر خلاق اما بی‌ادعا شکست می‌خورد که از جایگاه خود به عنوان اسطوره‌ای دست‌نیافتنی تنزل می‌کند و وارد فضای عینی می‌شود.

ساراماگو در این رمان زیبا تمام انسان‌ها را در مواجهه با مرگ یکسان توصیف نمی‌کند.

و البته نگاه مرگ به همه آن‌ها نیز از یک زاویه نیست.

نکته بی‌نظیر در این رمان، پیدا شدن چند دلال است که تلاش می‌کنند با سوءاستفاده از وضعیت پیش آمده و نزدیک شدن به شخصیت مرگ و دادن رشوه، او را به گرفتن جان اشخاصی که پول بیشتری پرداخت می‌کنند، تشویق کنند.

نکته‌ای طنز اما تلخ که خواننده را با لبخندی روی لب به تفکر وادار می‌کند.

پایان پیام.

کد خبر : 87216 ساعت خبر : 0:37 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=87216
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات