پیکر فرهاد حکایت زنانی است که به دنبال خوشبختی می‌دوند و نمی‌رسند

پیکر فرهاد اثر زیبا و بی‌بدیل عباس معروفی یک تک‌گویی بلند از زبان زن تابلوی نقاشی است.

پایگاه خبری گلونی؛ سمیه باقری حسن‌کیاده: «شبی در اوایل پاییز ۷۲ در حالی که مشغول نوشتن رمان دیگری بودم، ناگهان حس و حالم تغییر کرد. قلبم فشرده شد و هر چه پرپر زدم که از آن بحران خلاص شوم، نشد.

به حالت تسلیم رمان قبلی را جمع کردم. کاغذ تازه روی میز گذاشتم، جوهر خودنویسم را پر کردم و نوشتم.

یک سال و خرده‌ای طول کشید و من هر شب ساعت‌ها پشت میز می‌نشستم تا شیره جانم کشیده شود.

آدم‌ها در برابرم مجسم می‌شدند، فضاها شکل می‌گرفت، همه چیز و همه‌جا و همه آدم‌ها برایم با اسم و رسم معنا می‌یافتند بی‌آن‌که بخواهم از کسی نام ببرم.

برخلاف کارهای گذشته هیچ نقشی از خود بروز ندادم. وقتی رمان را شروع کردم مثل یک اسب وحشی افسارش را پاره کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت.

زنِ قلمدانِ بوف کور روایت می‌کرد و من فقط واسطه بودم تا این شکل غریزیِ به دور از خِرد بروز کند…!»

این‌ها را نویسنده‌ای می‌گوید که نوشته‌هایش جادو می‌کند و عاشقانه‌هایش هوش از سر می‌برد؛ عباس معروفی.

پیکر فرهاد اثر زیبا و بی‌بدیل عباس معروفی یک تک‌گویی بلند از زبان زن تابلوی نقاشی است. نامه عاشقانه تردیدآمیزی است برای معشوق که مانند اولیس جیمز جویس در حال و گذشته سیر می‌کند.

پیکر فرهاد که برنده جایزه سال ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ است، مولفه‌های پست مدرنیسم را دارا است. هنجار شکن است و انگار در رویا نوشته شده است و در رویا باید خوانده شود.

دیالوگ‌ها را یک مرد نوشته است اما چنان از عمق درد تاریخی زنان که همانا مادر نشدن است، می‌گوید که گویی یک بار زنانه زیسته است.

پیکر فرهاد عباس معروفی

حکایت پیکر فرهاد

راوی داستان یک دختر است، همانی که از روی قلمدان داستان بوف کور می‌شناسیم‌اش.

 او از هر تابلوی نقاشی یا قلمدانی به روی تابلو و قلمدان دیگری می‌رود و هر بار در نقش یکی از زنان ایرانی ظاهر می‌شود.

یک نفر که تجزیه می‌شود در چندین نفر که هر کدام نماد نوعی زن ایرانی است.

زن دوره ساسانی، دخترک مدل و دختر عینکی و… همه این‌ها سرنوشت‌شان با هم پیوند خورده است.

زنانی که گر چه در دوران مختلفی از تاریخ این سرزمین زندگی می‌کنند ولی تقدیر مشترکی را تجربه می‌نمایند.

زنانی که به دنبال خوشبختی می‌دوند و به آن نمی‌رسند.

بخشی از پیکر فرهاد

آن قدر شب‌ها به ستاره‌ها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هر چند گذرا، آن قدر به پرنده‌ها چشم دوختم که شاید از بالای خانه‌اش گذر کرده باشند. و آن قدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند، ولی کمترین اثری از او نیافتم.

آنچه را که می‌بایست از دست می‌دادم، داده بودم، خودم را فنای چشم‌هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهر آلود کرده بود. و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم.هایی سیاه و براق بسوزم. به جست و جوی آن چشم‌ها در گردونه‌ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود.

در تابلوی نقاشی شما من سوار قطاری هستم به مقصدی نامعلوم. تابلوی زنی که از پنجره به تاریکی نگاه می‌کند و هیچ حالتی جز سرگردانی در چهره‌اش نیست، با لب‌های غنچه‌ای که انگار از بوسه‌ای طولانی برداشته شده و هنوز سیر نشده، موهای درهم و برهم سیاه، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو مشکی بود و روسری ماشی رنگ هم به سر داشت.

کتاب بخوانیم.

پایان پیام

کد خبر : 97228 ساعت خبر : 1:51 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=97228
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات