افسانه جغد و کبک

افسانه جغد و کبک

به گزارش پایگاه خبری گلونی: افسانه ها در قدیم بسیار مورد توجه مردم بودند. افسانه جغد و کبک یکی از داستان‌هایی است که در بین مردم قدیم شهرستان سنگر رایج بود.

افسانه جغد و کبک

افسانه‌ها و قصه‌ها بخشی از فولکلور و فرهنگ شفاهی مردم را تشکیل می‌دهند، در این قصه ها نوع زندگی، کار و معیشت مردم بازتاب یافته است.

داستان جغد و کبک قصه‌ای از زبان حیوانات است اما بار اجتماعی دارد و درک دوجانبه بین آدم ها مد نظر قرار می­‌دهد، این افسانه در منطقه‌ی شاقاجی شنیده شده است.

جغد و کبک

حکایت می‌کنند در روزگاران قدیم جغدی بار سفر می‌بندد و سوغات می‌خرد و راه سفر پیش می‌گیرد کجا برود و کجا نرود؟

خلاصه تصمیم می‌گیرد به طرف ییلاق برود یکی دو روز که در ییلاق اتراق می کند و پیش کبک می‌ماند و به کبک دل می‌بندد.

وقتی راه رفتن کبک را می‌بیند، یک دل نه صد دل عاشقش می‌شود، از آن طرف کبک هم که چشم های قشنگ و درشت جغد را می‌بیند شیفته‌اش می‌شود.

سرانجام آشنایی بین این دو سر می گیرد و بالاخره بساط عروسی راه می اندازند و جشن مفصلی بر پا می‌دارند.

عروسی وقتی تمام می‌شود، جغد می‌گوید، من دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم، هر طور شده تو باید با من همراه شوی و راه بیفتی به گیلان برویم.

کبک که تا آن روز آوازهی گیلان را خیلی شنیده بود، گفت: من هم همراه تو می آیم گیلان.

اسباب و اثاثیه خودشان را جمع می کنند و به طرف گیلان راه می‌افتند، همانگونه که از وسط راه می آمدند کبک هر چه را می‌بیند، از شوهرش سوال می‌کند، این دیگر چیست؟ آن دیگر چیست؟

اما چشم شما روزگار بد نبیند، تو گویی جغد با او قهر است اصلاً حرفی نمی‌زند. شاید به قول خودش می‌خواست، گربه را دم حجله سر ببرد، خدا می‌داند؟

هر چه کبک سوال می‌کند، به روی خودش نمی‌آورد و نشنیده می‌گیرد تا این که کبک به فکر چاره‌ای می‌افتد.

افسانه جغد و کبک

شروع می‌کند از شوهرش تعریف کردن و برمی‌گردد به او می‌گوید: شوهر من چه ریش خوبی دارد؟

‌‌‌در همین هنگام جغد به حرف می‌آید و می‌گوید: مگر زنم به خودش آمده.

کبک ناراحت می‌شود و تا مدت زمانی چیزی نمی‌گوید، اما از یک پیچ جاده که عبور می‌کنند، دوباره شروع می کند به حرف زدن و سوال کردن، اما جغد باز به روی خودش نمی‌آورد.

کبک باز به ریش شوهرش دست می‌کشد و شروع می‌کند به ناز دادن آن.

اما جغد بار دیگر حرف خود را تکرار می‌کند: مگر زنم به خودش آمده؟

غصه گلوی کبک را می‌فشارد و در دل خود شروع می‌کند به فریاد کردن.

با چشمان اشک به راه رفتن ادامه می‌دهد.

حالا دیگر به گیلان نزدیک شده بودند از تپه ای عبور می‌کنند، شالی زار سرسبزرا که می‌بیند از جغد سوال می کند. آن سبز سبزی چیست که راست قد می‌کشد.

جغد انگار که لال است، حرفی نمی‌زند حوصله کبک سر می‌رود و تصمیم می گیرد، به طرف عقب برگردد.

جغد می‌بیند نه زن زیبایش به راستی دارد می‌رود، با آواز بلندی او را صدا می‌کند: آن شالی زار سرسبز است و کرت برنج است…

اما این دفعه کبک صدای او را نشنیده می‌گیرد و همانگونه که داشت می‌رفت، به رفتن خود ادامه می­‌دهد.

هنوز که هنوز است جغد درمیان جنگل‌ها شب تا صبح فریاد می کند و می‌گوید: شالی زار سرسبز است.

پایان پیام

کد خبر : 104914 ساعت خبر : 11:38 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=104914
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات