فصل نان مجموعهای از شش داستان واقعی است؛ داستانهایی از فقر و فقر و فقر.
پایگاه خبری گلونی، سمیه باقری حسنکیاده: نمیدانم اینکه در نوشتههای یک نویسنده خودش را با همه رنجهایش ببینیم خوب است یا نه؟
برای من اینکه بدانم نویسندهای با قلمی بسیار روان و واقعگرایی محض، هرچه که از فقر و حسرتهای کودکی نوشته است، در واقع اوراق کتاب زندگیاش را بازنویسی کرده است، درد و حسرت نوشتهها را چند برابر میکند.
علی اشرف درویشیان نویسنده پرکار و فعال، در سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه دیده به جهان گشود.
بازتاب زندگی سخت او که بیشتر حول و حوش فقر و حسرتهای دوران کودکیاش میگردد، در اغلب آثار او دیده میشود.
تا جایی که او در این داستانها اغلب پسربچهای را به عنوان شخصیت داستانش خلق میکند که نام کوچک او هم نام اوست.
فضاهای واقعی و آشنای داستانها که از زبان کودکی بیان میشود، در اوج سادگی داستانهای او را دلنشین و خواندنی میکند.
درویشیان نویسندهای است آزاد اندیش و روشنفکر و به دلیل نگارش کتاب از این ولایت در دوران پهلوی هفت سال به زندان افتاد و با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان رهایی یافت.
کتاب فصل نان کتابی است بسیار زیبا با نگارشی روان و جذاب است . نویسنده در این داستان کوشیده است به دغدغه نان ، فقر و مصائب و دشواریهای مربوط به قشر فقیر جامعه بپردازد.
نویسنده در این کتاب با بیان رنج شخصیتهای داستان به نگرشها و طرز تلقی شخصیتهای داستان به نوع زندگیشان میپردازد.
او نشان میدهد که فقر گریبانگیر مردم جامعه نتیجه جبر و سنت حاکم بر آنان است.
هر داستان که با دوندگی های اشخاص برای رسیدن به نان و سختیها و مصائبشان شروع میشود و در ادامه با همان سختیها نیز پایان مییابد.
فصل نان از زبان بچهای کوچک و محصل است بنام علی اشرف. او در میان صفحات کتاب به دنبال راهی برای تغییر میگردد. البته بهتر است بگویم به دنبال تغییر نه بلکه فقط یافتن امیدی برای تغییر.
او عشق را در داستان عشق و کاهگل مزمزه میکند. خشم را در آبگوشت آلوچه و تحقیر را در میان صفات یکروز مییابد.
تمام این داستانها سرانجامی تلخ دارند. آنجا که راه هر امیدی به رویش بسته میشود.
ولی حقیقت زندگی بدون امید بسیار تلخ و اسفناک خواهد بود، راهی که درویشیان برای آینده نمیبندد و در داستان بابای معصوم کورسوی امید و روشنایی را در زندگی همه آنها روشن باقی میگذارد.
تکههایی از فصل نان
اصغر صندوق چوبی کوچکی داشت که استاد بنا، اسمش را گذاشته بود صندوق بدبختی.
چون چند تکه نان خشک درون صندوق بود، و همیشه بر سر صندوق بین ما دعوا و زد و خورد درمیگرفت.
صنوق را از خانه با نان بیات پر میکردیم، و به محل کارمان میبردیم، بعضی وقتها هم اصغر سوسک یا ملخی را میگرفت و توی صندوق بدبختی میگذاشت.
شب خاک آلود و خسته به خانه برمیگشتیم، و با اشتها هرچه در سفره بود میخوردیم.
اصغر لقمه از گلویش پایین نرفته خورخورش بلند میشد، و نهنه، او را روی دست بلند میکرد و میبرد توی جا میگذاشت و غصهدار برایش میخواند:
« ای کوچولوی نانآورم، ای گربه خاک آلودم، قربان دستهای زبر و ترک خوردهات بروم عزیزکم.»
هوای خانه پریسا را داشت. شبها قدم به قدم در ذهنم پرسه میزدم. از خیابانها میگذشتم.
میرسیدم در خانهشان، در را باز میکردم، میرفتم تو، میرفتم به اتاقی که برایشان دوغاب زده بودم، اتاق بچه ها.
باخودم میگفتم: حالا کجاس، کجا خوابیده؟
در ذهنم پیدایش میکردم، میایستادم روی سرش و تماشایش میکردم، حیفم میآمد به او دست بزنم…
پایان پیام