دادا و قصه یک نونوایی کوچیک تو یه محله معمولی
پایگاه خبری گلونی؛ راضیه حسینی: محله ما یه نونوایی داشت. نونوایی دادا. اینکه چرا همه نونوا رو دادا صدا میکردن نمیدونم.
از موقعی که ما چشم باز کرده بودیم همه به همین اسم صداش میکردن.
پیرمرد نونوا خلقوخوی جالبی داشت. وقتی میخواست خمیر نون رو تو ترازو اندازه کنه عمدا بیشتر میذاشت.
میگفت حقالناس شوخی نیست. نمیتونم جواب خدا رو بدم. یه روز که از صنفشون واسه بازرسی اومده بودن نونوایی.
وقتی اندازه خمیرا رو دیدن گفتن: حاجی چرا اینقدر زیاد میگیری اینجوری ضرر میکنیها.
پیرمرد بهشون گفت: تا حالا که روزی ما رو خدا رسونده و ضرر نکردم. از حالا به بعدش هم باز توکل به خودش.
دادا و قصه یک نونوایی کوچیک تو یه محله معمولی
غروب بود رفته بودم نون بگیرم تو صف پشت سر چهار پنج نفر بودم که یه پسر ده دوازده ساله با لباسهای کثیف و چرک اومد تو صف.
چهرهش نشون میداد از مهاجرای افغانه. یکی دو نفر برخورد خوبی باهاش نکردن. یکی از جوونهای محل که خیلی هم سابقه خوبی نداشت، بهش توپید و گفت:
بچه جون تو مال کدوم محلی؟ اینورا چی کار میکنی؟ برو رد کارت بدو ببینم.
بچه اومد بره که دادا از مغازه بیرون اومد و دستش رو گرفت. تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم.
همیشه لبخند به لبش بود. ولی اینبار اخماش تو هم بود.
رو کرد به جوون و گفت: چی کار به این بچه داری؟ زورت به کوچیکتر از خودت میرسه؟ خیال کردی خیلی مردی؟
بعد رو کرد به همه مشتریها و گفت: با همتونم از این به بعد فکر کنید این پسر، بچه منه. نشنوم کسی از گل نازکتر بهش بگه.
مدتی از اون ماجرا گذشت. پسر بچه افغانی دیگه شده بود وردست دادا تو نونوایی.
یه روز دیدم داره با کیف و کتاب از سر کوچه میاد بهش گفتم مدرسه میری: گفت : آره دادا اسممو نوشت.
گفتم خونوادهت کجان؟ گفت: نمیدونم هیچ خبری ازشون ندارم. تا قبل از اینکه دادا بهم تو نونوایی جای خواب بده تو پارکها میخوابیدم.
کسی اسم اون پسر بچه رو نمیدونست همه صداش میکردن«پسر دادا».
چندین سال گذشت. من از اون محله رفتم. دیگه خبری از پیرمرد و پسرش نداشتم تا اینکه شنیدم دادا به رحمت خدا رفته.
خودمو به مراسمش رسوندم عجیب شلوغ بود.
آدمهای خوب شهرما
پیرمرد هشتاد و چند سالهای که یه نونوایی کوچیک تو یه محله معمولی داشت مراسمش از وزیر و وکیل هم شلوغتر شده بود.
میون جمعیت چشمم به مردی افتاد که نشسته بود روی قبر و گریه میکرد.
رفتم جلو نگاهم که به نگاهش افتاد گفتم تو پسردادا نیستی؟ با سر حرفم رو تأیید کرد.
پسر دادا پزشک متخصص قلب شده بود. پسردادا یکی از بهترین پزشکهای این کشور شده بود.
قدر آدمهای مهربون شهرمون رو بدونیم. زندگی با وجود اونها خیلی زیباتر میشه.
پایان پیام