پایگاه خبری گلونی، سمیه باقری حسنکیاده: دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد نام رمانی است عاشقانه با طعم ماجراهای سیاسی در دل تاریخ ایران.
این رمان نوشته شهرام رحیمیان نویسنده ایرانی مقیم آلمان است.
دکتر نون که معاون و مشاور دکتر مصدق است و سوگند وفاداری به او یاد کرده است، پس از کودتا علیه مصدق در اثر فشار شکنجه به او خیانت می کند و علیه او مصاحبه می کند.
دکتر نون زنش را دوست دارد. مصدق را هم دوست دارد. اما نمیتواند هر دوی آنها را با هم داشته باشد.
او از ترس تجاوز و شکنجه همسرش و در اوج فشاری که سلول انفرادی به روان او وارد میکند، در مصاحبه بر علیه دکتر مصدق شرکت میکند.
او مدت کوتاهی پس از این مصاحبه در اثر این خیانت دچار عذاب وجدان و توهم میشود و همه آشنایان و خانواده را ترک میکند و گوشهگیری و دائمالخمری را حتی به همسر خود، ملکتاج، ترجیح میدهد.
در این رمان شخصیت اصلی داستان بین دو سر خطی که یک سرش دکتر فاطمی است و سر دیگرش دکتر امینی، مانده است.
او نه برای آرماناش میمیرد، چون عاشق است، و نه تن به سازش میدهد.
او نه دکتر فاطمی است که برایش شکست معادل مرگ است و معادل مرگ هم شد و نه دکتر امینی است که معتقد باشد که «حال آنکه پیروزی با بدی است پس ناچار حق با بدی است».
دکتر نون بیست و سه سال رنجی عمیق را به خاطر همان مصاحبه تحمل میکند. او در واقع هم مصدق را از دست داده است و هم ملکتاج را.
او به خاطر عشقاش به ملکتاج، آرمان و مرادش را قربانی کرده است و به خاطر مرادش، عشقاش را.
نه فاطمی بودن و نه امینی بودن برای دکتر نون رنجی به همراه داشته به وسعت بیست و سه سال که خواننده عمیقا آن را حس میکند؛ رنجی همراه با عشق که به خاطر شرم از روی مصدق دیگر حتی آن را هم ندارد.
اما عکسالعمل دکتر نون در مواجهه با گناه خیانت جالب است. او نه در پی جبران برمیآید و نه مرگ ناگهانی را میخواهد.
او فراموشی را انتخاب میکند. آنقدر مشروب مینوشد تا همیشه مست لایعقل بماند. اما سایه خیانت و روح مصدق و عشق سوزان ملکتاج در اوج مستی هم رهایش نمیکنند و مسکن فراموشی را هم از او دریغ میکنند.
روایت رمان دکتر نون با دو راوی پیش میرود؛ راوی اول شخص و راوی سوم شخص که در پاراگرافها و جملات مختلف مدام عوض میشوند.
گاهی حتی دو جمله پشت سر هم در یک پاراگراف یک راوی تنها ندارد.
اما داستان دکتر نون با انبوهی از دیالوگهای پشت سر هم و یک نفس پیش میرود. آنقدر که گاهی گم میکنید که چه کسی در حال بیان دیالوگ است.
ارواح مصدق و ملکتاج مدام در خانه و اطراف دکتر نون پیر و بیمار میپلکند و ساختار داستان را متشنج میکنند.
در همه داستان هر جا که مصدق حرف میزند حق را به دکتر نون دادم و هر جا که ملکتاج چیزی گفت، حق را به او.
و در نهایت از خود پرسیدم که اگر من جای این سیاستمدار عاشق بینوای بیمار بودم، چه میکردم؟!
تکههایی از کتاب دکتر نون
▪︎ملکتاج: «افسوس، زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربه هاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم.»
دکتر نون گفت: «نه زندگی مثل ساعت نیست ولی با این حال گمونم میشه زندگی رو از خیلی جاها از نو شروع کرد.»
▪︎من فکر میکردم فقط قهرمانا احمقن، اما حالا میبینم انگار خیانتکارا هم از حماقت چیزی از قهرمانا کم ندارن.
پایان پیام