مقدمه کتاب شدن میشل اوباما پرفروشترین کتاب سال آمریکا را بخوانید
به گزارش پایگاه خبری گلونی کتاب «شدن» میشل اوباما همسر رئیس جمهور سابق ایالات متحده آمریکا در سال ۲۰۱۸ منتشر شد و در مدت ۱۵ روز دو میلیون نسخه در آمریکا و کانادا فروش داشت و همین باعث شد به پرفروشترین کتاب سال آمریکا تبدیل شود.
میشل اوباما با استفاده از شیوهای روایی و عمیق خواننده را به دنیای خود دعوت میکند و تجربیاتی را بیان میکند که شخصیت او را از دوران کودکی در منطقهای فقیرنشین در شیکاگو تا زمانی که به بانوی اول آمریکا گردید، شکل میدهد.
این کتاب شرحی است از موفقیتها و ناکامیهای او در زندگی شخصی و عمومی.
او در این کتاب به مشکلات ازدواجش ازجمله سقطجنین اشاره میکند و میگوید چگونه پس از دو بار بارداریِ ناکام، عاقبت، با لقاح مصنوعی موفق شد بچهدار شود.
در زیر بخشی از این کتاب را میخوانید.
مقدمه کتاب شدن میشل اوباما
وقتی بچه بودم آرزوهایم ساده بود. یک سگ میخواستم و خانهای دو طبقه که پله داشته باشد و یک خانواده.
نمیدانم چرا به جای بیوک دو دری که پدرم با غرور و لذت میراند، دلم یک واگن استیشن دودر میخواست.
به مردم میگفتم وقتی بزرگ شوم پزشک اطفال خواهم شد. چرا؟ چون دوست داشتم کنار بچههای کوچک باشم و در ضمن خیلی زود فهمیده بودم که این جواب موردپسند بزرگترها است.
وای! دکتر؟ چه انتخاب خوبی! موهایم را دمموشی میبستم و به برادر بزرگترم دستور میدادم و ریاست میکردم.
جاهطلب بودم، بااینکه نمیدانستم واقعاً دنبال چه هستم.
حالا فکر میکنم یکی از بیهودهترین سوالهایی که آدم بزرگها میتوانند از بچهها بپرسند این است که وقتی بزرگ شدی، میخواهی چه کاره شوی.
انگار بزرگ شدن روز خاصی است. انگار در یک نقطه خاص از زندگیات چیزی میشوی و دیگر همه چیز تمام میشود.
تا امروز در زندگیام وکیل بودهام، مدیر بیمارستان بودهام و مسئول یک موسسه غیر انتفاعی که به جوانها کمک میکند تا مسیر شغلی معناداری برای خودشان بسازند.
من از خانوادهای سیاهپوست از طبقه کارگر وارد دانشگاهی شدم که اغلب سفیدپوستهایی از خانوادههای مرفه در آن بودند.
در خیلی از اتاقها، من تنها زن یا تنها سیاهپوست بودهام.
علاوه بر اینها عروس بودهام، مادری مضطرب، دختری که از غصه مستاصل شده و بانوی اول آمریکا بودهام.
شغلی که شغل رسمی نیست اما به من جایگاهی داده که پیش از آن هرگز در تصورم نمیگنجید.
این جایگاه، مرا به چالش کشیده و به خضوع واداشته، به اوج برده و درهم شکسته و گاهی هم همه این کارها را همزمان کرده است.
همه اینها فقط در همین چند سال اخیر بوده است، از لحظهای در سال ۲۰۰۶ که شوهرم شروع به صحبت درباره انتخابات ریاست جمهوری کرد تا صبحی سرد در زمستان گذشته که سوار لیموزین شدم و ملانیا ترامپ و شوهرش را برای سخنرانی افتتاحیه شوهرش همراهی کردم. مسیری بسیار طولانی.
وقتی بانوی اول آمریکا باشی، آمریکا حداکثرها را نشانت میدهد.
من برای جمعآوری کمکهای انساندوستانه در خلوت خصوصی خانههایی رفتم که بیشتر شبیه موزههای هنری بودند و وان حمامشان از سنگهای جواهر قیمتی ساخته شده بود.
همچنین خانوادههایی را دیدهام که همهچیزشان را در طوفان کاترینا از دست داده بودند و اشک در چشم داشتند و فقط آرزوی یخچال و اجاق گاز داشتند.
من با آدمهایی مواجه شدم که به نظر پوچ و از خود راضی میآمدند و دیگرانی را دیدم، معلمها و افراد نظامی و خیلیهای دیگر که روحیاتی عمیق و قوی داشتند.
ادامه مقدمه کتاب شدن میشل اوباما
بچههای زیادی در سرتاسر دنیا دیدم که مرا به خنده انداختند و سرشار از امیدم کردند و در هیجان بازی در خاک باغچهها، عنوان رسمی من را فراموش کردند.
وقتی زندگی من ناخواسته عمومیتر شد، تا عنوان قویترین زن جهان بالا برده شدم و و تا لقب زنی سیاهپوست و عصبانی پایین آورده شدم.
همیشه خواستهام از تحقیرکنندگانم بپرسم که کدام بخش از این عبارت بیشتر در ذهنشان مهمتر بوده: سیاه، عصبانی یا زن؟
کنار کسانی برای گرفتن عکس لبخند زدم که شوهرم را در تلویزیون ملی به القاب بسیار زشتی نامیده بودند، اما بعد دلشان میخواست جایگاه مطمئن خودشان را حفظ کنند.
شنیدهام که در محافل سخیفی در اینترنت همهچیز من محل تردید است، تا آنجا که میپرسند آیا من زن هستم یا مرد.
یک عضو کنگره آمریکا پاهای مرا مسخره کرده است. آزرده شدهام. عصبانی شدهام. بااین حال بیشتر اوقات سعی کردهام به این چیزها بخندم.
چیزهای زیادی است که درباره آمریکا نمیدانم. درباره زندگی، درباره آنچه آینده برای ما به ارمغان خواهد آورد.
چیزی که خوب میدانم شناخت خودم است. پدرم به من یاد داد سخت کار کنم، خیلی بخندم و سر حرفم بمانم.
مادرم به من یاد داد برای خودم فکر کنم و صدای خودم را داشته باشم.
آندو با هم در آپارتمان کهنه و قدیمیمان در جنوب شیکاگو کمکم کردند که قدر داستان خودمان را بدانم، در داستان خودم، داستان کشورم، حتا اگر چندان دلخواهم نباشد، حتا اگر واقعیتر از آرزوهای من است.
داستان شما متعلق به شماست. چیزی که همیشه خواهید داشت. چیزی که میشود مالکش بود.
من هشت سال در کاخ سفید زندگی کردم. جایی که بیشتر از آن چه بتوانم بشمرم، پله داشت بهاضافه آسانسور، سالن بولینگ و طراح گل مخصوص.
در تختی خوابیدم که با ملحفههای ایتالیایی پوشانده شده بود.
تیمی از سرآشپزهای جهانی غذاهای ما را میپخت و افرادی حرفهایتر از هتلها یا رستورانهای پنج ستارهای غذا را سرو میکردند.
کارآگاههای سیستمهای مخفی که با گوشیها و تفنگهایشان و صورتهای عمداً بیاحساسشان بیرون درهای ما میایستادند و سعی میکردند حتیالامکان از زندگی خانوادگی و خصوصی ما فاصله بگیرند.
آخرِ سر به آنها عادت کردیم، البته فقط تا حدودی، به این خانه درندشت جدید و به حضور ساکت و پیوسته دیگران در زندگیمان.
کاخ سفید جایی است که دو دخترِ ما در راهروهایش توپبازی کردند و از درختهای خیابان پشتیاش بالا رفتند، جایی که باراک تا دیروقت شب بیدار میماند و در اتاق تریتیروم، در خلاصه گزارشها و پیشنویسهای سخنرانی فرو میرفت، جایی که سانی یکی از سگهای ما بعضی وقتها فرشهایش را کثیف میکرد.
میتوانستم روی بالکن ترومن بایستم و توریستهایی را ببینم که چوب سلفیهایشان را تنظیم میکردند و کنار نردههای آهنی میایستادند و سعی میکردند حدس بزنند داخل چه خبر است.
روزهایی بود که از این که پنجرهها باید به دلایل امنیتی بسته میماند، خسته میشدم، از اینکه نمیتوانستم بدون ایجاد زحمت کمی هوای تازه بخورم.
وقتهای دیگری از شکوفه کردن مگنولیاهای سفید بیرون ذوق زده میشدم.
از هیاهوی هر روزه کار دولتی، از تشریفات خوشآمدگویی نظامی.
روزهایی بود، هفتههایی، ماههایی که از سیاست متنفر بودم و لحظههایی بود که زیبایی این کشور و مردمش آنقدر مرا متاثر میکرد که نمیتوانستم لب باز کنم.
بعد این دوران به سر رسید. هفتههای پایانی پر از خداحافظیهای پراحساس بود و هر روز ما پر از ابهام.
دستی روی انجیل میرود و قَسَمی تکرار میشود. اثاثیه رییس جمهوری بیرون برده میشود و وسایل نفر بعدی وارد میشود.
کمدها در عرض چند ساعت خالی و دوباره پر میشوند.
و به همین ترتیب، سرهای جدید روی بالشهای جدید، خلقیات جدید، رویاهای جدید.
وقتی همه چیز تمام میشود، آخرین باری که از این در بیرون میروی، از این معروفترین خانه دنیا، خودت میمانی و هزاران راه که دوباره خودت را پیدا کنی.
پس بگذارید از همینجا شروع کنم. از اتفاق کوچکی که مدتی نه چندان قبل برایم افتاد.
در خانه آجر قرمزی بودم که تازه به آن نقلمکان کرده بودیم. خانه جدید ما در محلهای آرام واقع شده و حدود دو مایل با خانه قدیمیمان فاصله دارد.
هنوز داریم جا میافتیم. در اتاق نشیمن وسایل را همانطور چیدهایم که در کاخ سفید چیده بودیم.
نشانههایی دوروبر خانه هست که یادمان میاندازد آن دوران واقعاً اتفاق افتاده است.
عکسهایی از تعطیلات خانوادگیمان در کمپدیوید، گلدانهای دستسازی که دانشجوهای سرخپوست آمریکایی به من هدیه دادند، کتابی که نلسون ماندلا امضایش کرده است.
چیز خاصی که در این شب بود، این بود که همه رفته بودند. باراک در سفر بود، ساشا با دوستانش بیرون بود و مالیا هم که در نیویورک زندگی و کار میکرد تا فاصله یک ساله باقیمانده تا کالجش را بگذراند.
فقط من مانده بودم و دو سگمان و خانهای ساکت و خالی که هشت سال بود ندیده بودم.
گرسنهام بود. از پلهها رفتم پایین و سگها هم دنبالم آمدند.
در آشپزخانه، در یخچال را باز کردم و یک بسته نان پیدا کردم، دو تکه برداشتم و در توستر گذاشتم.
کابینتی را باز کردم و بشقابی بیرون آوردم. میدانم عجیب است، اما در آوردن بشقاب از توی کابینت آشپزخانه بدون اینکه کسی به من اصرار کند برایم میآورد، اینکه خودم تنها بایستم و نان را نگاه کنم تا از توستر بپرد بیرون، این حس را به من میدهد که دوباره برگشتهام به همان زندگی قدیمی که از آن آمدهام.
یا شاید این زندگی جدید من بود که داشت حضور خودش را اینطور اعلام میکرد.
آخر سر نه فقط نان را تست کردم، بلکه تکهای پنیر چدار چرب و کشدار بین دو نان و همه را در مایکروفر گذاشتم تا پنیر آب شود.
بشقابم را به حیاط پشتی بردم. لازم نبود به کسی بگویم دارم میروم، فقط رفتم.
پابرهنه بودم و شلوارک پایم بود. سرمای زمستان بالاخره تمام شده بود.
گلهای زعفران کنار دیوار داشتند سر از خاک درمیآوردند.
هوا بوی بهار میداد روی پلههای تراس نشستم و باقیماندة گرمی آفتاب روز را که هنوز در سنگها مانده بود، کف پاهایم حس کردم.
سگی جایی در دوردست شروع به پارس کرد و سگهای من هم مکثی کردند و گوش دادند.
یک لحظه به نظر سردرگم رسیدند. فهمیدم این صدا برای آنها هم جدید بود.
چون ما پیش از آن در کاخ سفید هیچ وقت همسایهای نداشتیم که بخواهد سگی داشته باشد.
برای آنها همه این چیزها جدید بود. همینطور که سگها میدویدند تا دوروبر حیاط را کشف کنند، ساندویچم را در تاریکی خوردم و به بهترین حال ممکن احساس تنهایی کردم.
ذهنم پیش گروهی از سربازان تفنگداری در فاصله صد یاردیام در پارکینگ نبود یا این واقعیت که هنوز هم نمیتوانستم بدون امکانات امنیتی خیابانی را از بالا تا پایین قدم بزنم.
به رئیس جمهور جدیدمان فکر نمیکردم یا حتا به رئیسجمهور قدیممان.
در عوض، داشتم فکر میکردم در عرض چند دقیقه برمیگردم به خانه، بشقابم را در کاسه ظرفشویی میشویم و به تخت میروم.
شاید پنجره را باز کنم و هوای بهاری را احساس کنم- چقدر هیجانانگیز.
داشتم فکر میکردم این آرامش واقعاً به من امکان بازاندیشی و تعمق میدهد.
در مقام بانوی اول، وقتی به پایان یک هفته پرکار میرسیدم، باید کسی یادم میانداخت هفته چطور شروع شده بود.
اما زمان، حالا حس متفاوتی دارد. دخترهای من که با عروسکها و پتویی به اسم بلنکی و ببر پارچهای به اسم تایگر به کاخ سفید آمده بودند، حالا دخترهای نوجوان و جوانی هستند که برنامهها و آرزوهای خودشان را دارند.
همسرم به نوبه خودش در حال تطبیق با زندگی جدید بعد از کاخ سفید است و دارد نفسی تازه میکند.
و این هم من، در این مکان جدید و چقدر حرف برای گفتن دارم.
پایان مقدمه کتاب شدن میشل اوباما
گفتنی است کتاب شدن به ۲۴ زبان در کشورهای مختلف جهان منتشر شد.
کتاب شدن برای اولین بار با ترجمه علی سلامی توسط انتشارات مهراندیش منتشر شد که در همان ماه نخست به چاپ هفدهم رسید.
ترجمه دیگری نیز توسط هاجر شکری و امان ارغوان ( انتشارات دُر قلم) و کیوان سپهری توسط انتشارات نحل منتشر شده است
پایان پیام