جوانان زباله گرد جشن برپا کردند؛ روایتی از یک نصف شب تاریک زیر نورهای رنگارنگ
عکس بیکیفیت چون نخواستم صورتشان دیده شود و البته پشت فرمان هم بهتر نشد عکس بگیرم.
پایگاه خبری گلونی محسن فراهانی: نصف شب بود. نمیدانم یک بامداد بود یا دو بامداد. خیابانها خلوت شده بودند. از استاد معین به سمت انقلاب میرفتم که یک وانت از من سبقت گرفت.
پشت وانت پر بود از گونیهای بزرگ جمعآوری زباله و روی آنها چند جوان نشسته بودند.
ارتفاع گونیها آنقدر زیاد بود که جوانها به نزدیکی ریسههایی رسیده بودند که برای تزئین از این سر به آن سر خیابان کشیده شده بود.
جوانان زباله گرد یک انقلاب برپا کردند
جوانها که متوجه نورهای رنگارنگ ریسهها شده بودند غرق در شادی با ریسهها شوخی میکردند و میخندیدند.
انگار نه انگار که روزی پر از سختی و مصیبت را سپری کردند. انگار نه انگار که تمام روز با بار سنگینی به دوش دنبال زباله دویدند.
انگار نه انگار فردا باز هم قرار است گونی سیاه و کپک زدهشان را به دوش بگیرند و تا پاسی از شب وجب به وجب خیابانها و سطلهای زباله را بجورند.
آنها نگاهشان به بالا بود. به سمت نورها. آنها هیچ توجهی به زیر پای خود نداشتند. به گونیها. به زبالهها. به کثیفیها.
آنها به جایی که بودند نگاه نمیکردند. به جایی که قشنگ بود نگاه میکردند.
برای همین میخندیدند. شاد بودند. سرشار از انرژی بودند. امید از سر و رویشان میریخت روی زبالههای زیر پایشان.
من شغل کارمندی داشتم. خودروی شخصی داشتم. چند ده متر خانه داشتم و آنها احتمالاً هیچ یک را نداشتند.
اما کداممان لبخند میزدیم؟ کداممان انرژی داشتیم؟ کداممان حس و حال کار کردن، تلاش کردن، ساختن و پیش رفتن را داشتیم؟
من با رفقایم هرگاه دور هم جمع میشویم، همانطور که روی مبل نشستیم و استکان چای گرم در دست داریم و بشقاب میوه در کنارمان هست، مدام از مشکلات میگوییم. از بدبختیها و نداریها.
همیشه در آخر با آهی بلند و چند فحش آبدار به زمین و زمان و با اعصابی خرد از یکدیگر خداحافظی میکنیم.
اما این جوانان در شهر یا کشوری غریب روی انبوهی از زباله نشسته بودند و میخندیدند.
شاید این خنده از گریه غمانگیزتر باشد اما به هر حال میخندند. به هر حال این خنده به آنها انرژی میبخشد. به هر حال دیگرانی مثل من با دیدن خنده آنها حس خوبی میگیرم.
یاد حرف یک بزرگی افتادم که میگفت خوشبختی یک انتخاب است. باید انتخاب کنی که خوشبخت باشی.
اینجا بود که نصمیم گفتم من هم به زیر پایم نگاه نکنم. اینجا بود که تصمیم گرفتم با خوشیهای کوچک خوش باشم. اینجا بود که تصمیم گرفتم لبخند بزنم.
پایان پیام