حکایت سه شپش؛ داستانی از ابوالفضل زرویی نصرآباد
قصه طنز سه شپش از ابوالفضل زرویی نصرآباد
به گزارش گلونی این قصه طنز از کتاب «افسانههای امروزی» انتخاب شده است:
یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند.
یک روز، یک جلسه مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند. ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت: «همه بدبختی ما از این است که حوزه فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی»
دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.»
شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانه مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.»
باری سه شپش، جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی – کردند و از هم جدا شدند.
حکایت سه شپش
شپش اول، مستقیما رفت به خانه ملك التجار. شب بود و ملک التجار در پشهبند خوابیده بود.
شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملك النجار از خواب بیدار شد و از پشهبند آمد بیرون.
وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد گفت: «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بيا دم حجره.»
شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
ملک التجار به شپش گفت: «چه میخواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم، بنده به یک مریضی صعبالعلاجی دچار شدهام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرتعالی است لذا جهت خونخوری استعلاجی خدمت رسیدم.»
ملک التجار سری از روی تأثر و تأسف تکان داد و گفت: «آخیش حیوونکی، پس تو هم با من همدردی. اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه كنم. لذا متأسفم. خدا روزیات را جای دیگری حواله کند.»
شپش زبان بسته با دل پرغصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهارسوق، خودش را انداخت توی جوی آب.
شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن.
مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمدهام برای صرف ناهار!»
مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست، با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری، چرا بیخود بفرما میزنی؟»
بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.
شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیلهایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جابی آمدهای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم میرویم آنجا، خون کسانی را که آمدهاند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان میکنیم.»
شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود، هر روز با فک و فامیل هایش میرفت به پایگاه انتقال خون.
* * *
آخرین خبر با کمال تأسف و تحسر درگذشت زنده یاد روانشاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان میرساند. آخرین بیت شعری از آن زندهياد که در واپسین لحظات سروده {معلوم میشود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته – توضيح نگارنده.} جهت درج و ثبت در تاریخ، چاپ میشود:
بیهُده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!
* * *
ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمینشیند در باره شپشها افسانه بنویسد!
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونهش نرسید!
حکایت سه شپش؛ داستانی از ابوالفضل زرویی نصرآباد
پایان پیام
روحت شاد آقای ابوالفضل زرویی نصرآباد