خانه امیرزهرا جایی میان شلوغی یک شهر بزرگ دوباره متولد شد
به گزارش گلونی هنوز هستند، گوشه و کنار محلههای قدیمی.
محلههایی که هر بار صدای ماشینهایی که مخزنی بزرگ و غلتان را حمل میکنند و دیوانهوار فریاد میزنند، خبر از تخریب یک خانه دیگر و ساخت آپارتمانی تازه و نوساز میدهند.
همانها که شبها پر از نور میشوند و نمیتوانی نگاهشان کنی.
همانها که حسابی لوکس و با امکانات به قول خودشان فول هستند. یکی پس از دیگری متولد میشوند.
انگار روی دوش خانههای قدیمی پا میگذارند و کمرشان را خم میکنند. اما هنوز هستند.
با دیوارهای آجری و درختانی که از سر دیوارها به طرف کوچه کج شدهاند.
بهار که میشود نمیتوانی از خیر دیدنشان بگذری، قدم آهسته میکنی و یک دل سیر نفس میکشی.
میدانی، از این هوا و بوی عطر یاسی که با خاک باران خورده در هم آمیخته شده باشد کم است.
باید تا میتوانی ریههایت را پر کنی و در حافظهاش بسپاری.
محله ساغریسازان رشت، از آن محلههایی است که هنوز میتوانی این هوا را پیدا کنی.
در میان شلوغی ساخت و ساز و بزکهای آپارتمانهای نوساز، در دل محله ساغریسازان، خانهای سرحال و خوشحال پیدا کردم.
خانهای که از روزگاران قدیم دوام آورده و دو سالی است که دستی به سرو رویش کشیده شده.
اینجا خانه امیرزهرا است
چند ضربه به در زدم و میزبانهای مهربان و خوش برخورد در را برایم باز کردند.
انگار پرت شدم توی کودکی. هوای بارانی یک روز تابستانی، عطر خوش درختان سرسبز و خانهای با ارسیهای قدیمی که به من خوشآمد میگفت.
همه چیز بوی تاریخ میداد. یادم نمیآید قهوهام را کی خورده بودم که به این زمان سفر کردم.
به زمانی که این خانه تازه ساخته شده بود. وارد اتاقهای قدیمی که شدم اولین صدا، قرچ قرچ کف چوبی با نوارهای طرحدارو زیبا بود.
ارسیها و شیشههای رنگی که زهرا میگفت با چه زحمتی از جایی دیگر تهیه کرده بودند تا دوباره همان نمای قجری خانه را احیا کنند.
نمایی که در دوره پهلوی دستخوش تغییرات زیادی شده بود.
این خانههای قدیمی همیشه میخواهند با تو بازی کنند. تو را میکشانند از این اتاق به اتاقی دیگر و از این در به آن در.
بعد یکهو میایستند و حیاطی کوچک را نشانت میدهند. برق چشمانت را که میبینند ذوق میکنند.
میدانند که فهمیدی چه گوهری را دیدهای. از اتاقهای بالایی، و ایوان که با هنرمندی تمام مرمت شده بود به اتاق همکف رسیدیم.
اینجا، خانه امیرزهرا برایمان شگفتانه رو کرده بود.
زهرا میگفت وقتی کار مرمت را شروع کردند، استادکار گفته بود باید برای از بین رفتن رطوبت، کمی از سطح پایینتر بروید.
بعد از کندن زمین به این سکوی جالب رسیدند و تصمیم گرفتند سطحش را با شیشه بپوشانند تا به راحتی دیده شود.
داستان امیر و زهرا
در فضای باز و جایی مثل بهشت نشستیم و همانطور که منظره حیاط با سنگفرش زیبایش جلوی روی من بود، به حرفهای زوج جوانی که دو سال است این خانه را خریدهاند و کار مرمتاش را انجام میدهند گوش دادم.
«امیرحسین کارآمد» و «زهرا رهنما» در دانشگاه اصفهان گرافیک خواندهاند و همانجا با هم آشنا شدند.
امیر اهل مشهد است و زهرا رشت. بعد از مدتی در مدرسه ویژه تهران دوره تخصصی بستهبندی و دورههای تخصصی مختلف دیگر را گذراندند.
کار تحقیقاتی خود را روی چای ایرانی انجام دادند و جالب اینکه سرآخر نتیجه این تحقیقات را شرکتی خارجی گرفت و ایرانیها گویا همه در این کار حسابی خبره بودند و نیازی به تحقیقات جدید و به روز نداشتند!
وارد بازار کار شدند، گروه تحقیقاتی خودشان را راه انداختند و روز به روز موفقتر از قبل پیش میرفتند.
اما یک روز و در جریان پروژهای که احتمالاً خیلیها به دنبالش بودند و سود خوبی داشت، همه چیز تغییر کرد.
امیر وزهرا به خودشان آمدند و دیدند همانی شدهاند که اصلاً نمیخواستند. وسط بیزینس، پولدارکردن پولدارها و مصرفگرا کردن مردم.
این کجا و آرزوهایشان کجا؟
نگویم دل شیر، ولی دل بزرگ میخواهد بزنی زیر میزی که رویش اسکناسها بهت چشمک میزنند و از تهران و موقعیتهای خاصش بکنی و بیایی در رشت.
آن هم محلهای قدیمی به نام ساغریسازان و خانهای خیلی قدیمی به نام…
تا همین چند وقت پیش نام نداشت و حالا شده «خانه امیر زهرا»
داستان خانه امیرزهرا
روزها گذشت و این زوج جوان آنچه میخواستند در کوچهپسکوچههای رشت پیدا نکردند.
دیگر داشتند ناامید میشدند که در آخرین روزهای جستجو این زیبای فراموششده را پیدا کردند.
زهرا میگفت صاحب خانه شخصی به نام ادریسیپور بود. پدرش درویش بود و در دهه پنجاه این خانه را خرید.
اما از گذشته آن اطلاع بیشتری نداشت.
این زوج هم نمیدانستند خانه متعلق به چه سالی است تا اینکه یک روز اتفاقی جذاب افتاد. پیرمردی که از ظاهرش میخورد نود ساله باشد در خانه را زد.
میگفت همسرش روزهای آخر زندگی را میگذراند و میخواست محله قدیمیشان را به یاد روزگار جوانی ببیند.
امیدی به سرپا بودن این خانه نداشت. خانهای که پیرمرد در آن بزرگ شده بود.
پیرمرد تعریف کرد پدربزرگش در روزگاری دور، حدود سال ۱۲۹۰، تنها مساح گیلان بوده و در همان سالها این خانه را میسازد.
خانهای که دوبرابر این مقدار بود و در حدود دهه سی بخاطر ورشکستگی پدر، مجبور میشوند نیمی از خانه را بفروشند.
بعد خانه به فردی به نام صابری میرسد که داماد خانواده بوده و در آن دوره تغییراتی در خانه ایجاد میشود و سبک راهپلهها و برخی قسمتهای دیگر به شیوه پهلوی تغییر میکند.
چه برنامهای برای خانه دارید؟
از امیر و زهرا پرسیدم برنامهتان برای خانه چیست؟
گفتند که قصد دارند روند ثبت ملی را برای این خانه با ارزش بعد از اتمام مرمت انجام دهند.
اما دغدغهای بزرگی برای کاربری این بنا داشتند. دغدغههایی که شاید برای بسیاری اصلاً مهم نباشد؛ آنها که سود و سرمایهگذاری سودآور را به باقی مسائل ترجیح میدهند.
امیر و زهرا نگران هستند با تغییر این مکان به عنوان اقامتگاه یا بوتیکهتل به بافت محلی این قسمت از رشت آسیب بزنند.
از نظر آنها حضور افراد غیر بومی میتواند آثار مخربی برای محلهای که هنوز رنگ و بوی بومی دارد به جا بگذارد.
آنها از این گفتند که اگر ما این منطقه را توریستی کنیم و حتی زمینهای اطراف را هم برای راهاندازی یک بوتیکهتل بخریم چه بلایی سر مردم محله میآید.
قیمت زمینها چندبرابر میشود و دیگر خیلیها از پس اجارهخانه برنمیآیند. قیمت اجناس بهخاطر توریستی شدن منطقه بالا میرود و باز هم بومیهای محله آسیب میبینند.
امیر و زهرا نگران محلهای هستند که روزی عاری از مردم بومی شود، پوچ و خالی.
با خودشان فکر کردند به چه قیمتی از این فضا استفاده گردشگری کنند؟ به قیمت آسیب به همسایگانشان؟
هنوز این دغدغه را دارند و امیدوار هستند که بتوانند به نتیجه مطلوبی برسند.
صحبتم تمام شد و محو زیبایی حیاط با درختانی که هنوز از باران شب گذشته خیس بود شدم.
طاقچههای قدیمی حیاط و سفالهایی که روی هم نشسته بودند در گوشهای و کنج یکی از این طاقچهها باز هم کودکی و سقف خانههای قدیمی را به یادم آورد.
خداحافظی کردم و در که باز شد، اثر قهوه هم رفت.
باز افتادم توی دنیای امروزی، نماهای رومی و غریبه آپارتمانها و ماشینهایی که با سرعت از کنارت میگذرند.
هنوز نرفته دلم برای سکوت خانه امیرزهرا تنگ شد.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی
توریستهایی که این خانه رو برای اقامت انتخاب میکنند آدمهای خاصی هستند و باعث آسیب نمیشن.
خداحفظشون کنه عشقشون پایدار و این کارشون بسیار عالی بود