خدای من اینجا چه خبر است، پس کرونا چه شد؟
به گزارش گلونی یک روز از خواب بیدار میشوید و میفهمید همه مردم جهان جز شما، کرونا رو فراموش کردهاند:
مادرم که به من اجازه نمیداد حتی برای گرفتن یک بسته پستی تا دم در بروم، حالا من را فرستاده است، خرید!
مهمانها حالا عزیز شدهاند؟ چه حرفها!
معلوم نیست چه فتنهای در راه است که میخواهند در این وضعیت کرونا بیایند اینجا!
حالا ما دعوت کردیم، شما چرا قبول کردید؟
به سوپرمارکت رسیدم.
مردم انگار دیوانه شدهاند. تا دیروز اگر بدون ماسک وارد میشدیم بیرونمان میکردند، حالا حتی فروشندهها هم ماسک ندارند.
مملکت که قانون نداشته باشد همین میشود.
هیچکس به کتفش نیست که کرونایی وجود دارد.
وارد شدم. متوجه جوانی شدم که به من خیره شده.
بیتفاوت ازکنارش رد شدم. احساس کردم دارد پشت سرم میآید.
من هم وانمود کردم، متوجه حضورش نشدهام.
از میان قفسههای فروشگاه عبور میکردم.
مثلاً حواسم نیست و مشغول یک خرید عادی در یک روز عادی هستم.
پیش خودم فکر کردم جوان بدی هم نیست.
به چشم برادری برازنده است فقط خیلی بیملاحظه است که بدون ماسک به فروشگاه آمده و فاصله اجتماعی را هم رعایت نمیکند.
اصلاً نخواستم! آدم بیشعور به درد نمیخورد هرچقدر هم که خوش قیافه باشد.
ای بابا! من اگر شانس داشتم که اسمم را شمسی میگذاشتند.
همینطور که در حال تجزیه تحلیل بخت و اقبالم بودم ناگهان جوان صدایم کرد.
خودم را آماده کردم تا با یک سخنرانی تأثیرگذار، فرهنگسازی کنم و یک چهره فرهیخته از خود به جا بگذارم.
خدای من اینجا چه خبر است؟
برگشتم و بدون اینکه فرصت حرف زدن به او بدهم شروع کردم به سخنرانی.
– آقای محترم اینقدر به من نزدیک نشوید! مگر نمیدانید ماسک زدن اجبار است؟
آن هم در مکان سرپوشیده.
خدای من اینجا چه خبر است؟!
چرا هیچکس مسائل بهداشتی را رعایت نمیکند؟
به خاطر شما و امثال شما بیماری روز به روز گستردهتر میشود.
بیفکری شما باعث تاوان دادن افراد بیگناه دیگر میشود.
اصلاً باید جریمه سخت بگذارند.
این ملت باید همیشه زور بالای سرشان باشد. میبینید؟
هیچکس رعایت نمیکند! راه افتادی دنبال من برای چی؟ فاصله بگیرید!
خجالت هم نمیکشند. پرسنل بیمارستانها دیگر جان ندارند.
قلبم به درد میآید از این همه بیملاحظه بودن!
بدون وقفه در حال سخنرانی تاثیرگذارم بودم.
پیش خودم فکر کردم بعد از اینکه صحبتم تمام شود همه تشویقم میکنند.
شب هم فیلمم را در تلویزیون پخش میکنند و به عنوان جوانی فرهیخته که با دلسوزی برای مملکت و مردمش در حال فرهنگسازی برای مبارزه با کرونا است معرفی میشوم.
بادی به غبغب انداختم و پشت چشم نازک کردم.
آهی کشیدم از این همه بیفکری و دستان لرزانم را بالا بردم تا قطره اشکی که از گوشه چشمم میچکید را پاک کنم.
البته اشکی نبود. فقط میخواستم تصویرم در تأثیرگذارترین حالت ممکن ثبت شود.
جوان در حالیکه متعجب نگاهم میکرد، پرسید:
«تمام شد؟! میخواستم بپرسم این کارت بانکی مال شما است؟ چرا داستان میگویی؟ دیوانهی جوگیر!»
پایان پیام
نویسنده: بیتا اشکانیان