خواستگاری کردن در صف نذری
به گزارش گلونی یکی از تمرینهای کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه مینویسید؟
خواستگاری کردن در صف نذری
یکی از این متنها را بخوانید:
در صف شلوغ سه لایه نذری ایستادم. از دور مرضیه را با چادر و ماسک و عینک دودی میشناسم. امروز وقت مناسبی است برای نشان دادن خودم، باید ثابت کنم مرد زندگی هستم.
امروز اگر با دستانی پر موفق شوم، چلوکباب نذری را به مرضیه برسانم، تمام حرف و حدیثهای بیعرضهگی من تمام میشود.
اینکه مرضیه خانم هم، به دنبال غذای نذری آمده نشان، از کاری بودن او دارد، خوشبختانه خیلی فاصله دارد و عمری موفق نمیشود.
فشار از از جلو و عقب روی تن و سرم هست، مهم نیست من تمام عزمم را جزم نمودهام، که موفقِ این میدان باشم.
با اینکه دری باز نشده است مردم به جلو یورش میآورند و با قابلمه به در میکوبند، لایههای صف بهم ریخته است و از سه لایه به شصت لایه رسید.
از فشار مردم خودم را به در چسبیده دیدم، با قابلمهام به در نواخته میشدم، فقط فکرچشمهایش فشار را کم میکرد، این آخرین مجال است.
فشار چنان بود که با کل جمعیت ردیف اول، در از جا درآمد رویِ در، پهن زمین شدم، چیزی مثل گونیِ سنگین روی خود حس کردم. صدای پیرمردی از گونی میآمد، پس کی غذا میدهید.
با عزمی قاطع سعی کردم بلند شوم، حتما پیرمرد هم برای دلدادهاش غذا میخواست؟
با هر بدبختی بود بلند شدم، قابلمهام را نمیدیدیم، ولی درد جناقم، جایِ دسته فلزیِ قابلمه بود.
به خودم آمدم همه جا فحش رد و بدل میشد. جوانان صاحب خانه با چوب و چماق در حال کتک زدن شورشیان بودن، شورشیان هم از قابلمه به عنوان سپر استفاده میکردند.
لنگ لنگان میخواستم فرار کنم اما یاد ۶ بار جواب رد مرضیه افتادم، به هر قیمتی بود باید موفق می شدم، اصلا از بچگی تنها هنرم موفقیت در صف بود.
با نگاهی عمیق به دور تا دور، ظروف یکبار مصرفی را در ان بَلبَشو دیدم، سریع خودم را به یکی رساندم و در آغوش کشیدمش و هرچه در توان داشتم در پاهایم گذاشتم و دویدم.
باید خودم را به مرضیه میرساندم، دیگر دردِ فشارهای مردم، حتی چوبهای صاحبخانه را حس نمیکردم، هیچ صدایی را جز تپش قلبم نمیشنیدم، دنیا متوقف شده بود.
به مرضیه خانم رسیدم، جلوی پایش زانو زدم ظرف را از آغوشم جدا کردم و دستهایم را به سمتش بالا بردم، با سری به سمت پایین ولی اعتماد به نفسی بالا گفتم: با من ازدواج میکنید؟
چشمهایش را از پشت عینک و لبانش را از پشت ماسک نمیدیدم ولی مطمئن بودم، چشم و لبش خندان بود و ظرف را میگرفت؛ گفت: شما ثابت کردید که مرد روزهای سخت هستید، با اجازه بزرگترها بله.
با شنیدن جواب بله، مردانه ایستادم و از جیبم یک قاشق تقدیم بانو کردم، (چون من همیشه مسلح به صف میروم) تا لذت پیروزی را همانجا تناول کند.
همانطور که قاشق را از من میگرفت و در ظرف را باز کرد صدایش قطع شد، حدس زدم حتما از زیادی کباب حیرت کرده است که دیدم، داخل ظرف یک پیاز و نان و دوغ کوچکی به ما لبخند میزنند.
مطمئنم پشت ماسک دهانش باز مانده بود و چشمهایش پشت عینک تنگ شده بود.
خواستگاری کردن در صف نذری
پایان پیام
نویسنده: آناهیتا فراهانی