داستان مرده خورها از صادق هدایت

داستان مرده خورها از صادق هدایت

به گزارش گلونی صادق هدایت متولد ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران و درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او را همراهِ محمدعلی جمال‌زاده و بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.

داستان مرده خورها یکی از معروف‌ترین داستان‌های صادق هدایت است که در زیر می‌خوانید.

چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود می‌زد، ولی دو نفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند.

یکی از آن‌ها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ می‌گرفت وسرش را می‌جنبانید.

آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه و ناله می‌کرد.

در باز شد هووی او باچشم‌های پف‌آلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت و خودش رفت پایین اطاق نشست.

زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن و سر و سینه زدن:

– بی‌بی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش را ندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت… شوهر بیچاره‌ام. ورپرید. او نمرد، او را کشتند.

چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش را انداخت روی تشک و غش کرد.

بی‌بی خانم همین‌طور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو:

– نرگس خانم کاه‌گل وگلاب این‌‌‌جا به هم نمی‌رسد؟

نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان و آهسته گفت:

– این غش‌ها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه می‌انداخت دست کرد ساعت جیبش را درآورد.

بی‌بی خانم بازوهای ناخوش را مالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست و می‌گفت:

– دیدی چه به روزم آمد؟ بی‌بی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت:

یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر می‌میرم.

اما چه بکنم بااین خجالت‌های تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت از بابت حسن دلم قرص است، می‌دانم که گلیمش را از آب بیرون می‌کشد ولی دلم برای تو می‌سوزد، اگر برای خانه یک بخشش‌نامه بنویسی من پایش را مهر می‌کنم.

بی‌بی خانم سینه‌‌اش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیه‌‌ات را ازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.

قلیان رابی‌بی خانم داد به منیژه که گرفت و النگوهای طلا به مچ دستش برق زد.

منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمی‌توانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی‌دست و پا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمی‌توانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است.

بی‌بی خانم: آن خدا بیامرز همان وقتی که رو به قبله بود به من گفت کلیدم را دریاب تا به دست کسی نیفتد.

نرگس پایین اطاق هق‌هق گریه می‌کند.

داستان مرده خورها از صادق هدایت

بی‌بی خانم: خدا بند از پیش خدا نبرد! همین هفتۀ پیش بود رفتم دردکان مشدی برای بچه رقیه سرنج بخرم. خدا بیامرزدش هرچه کردم پولش را از من نگرفت، گفت سید خانم شما حق آب و گل دارید. خانم مشدی چه ناخوشی گرفت که این‌طور نفله شد؟

منیژه: سه شب و سه روز بود که من خواب به چشمم نیامد. خانم، من بر بالین این مرد جانفشانی کردم، رفتم از مسجد جمعه برایش دعای بی‌وقتی گرفتم، حکیم موسی را برایش آوردم گفت ثقل سرد کرده، من هم تا ‌توانستم گرمی به نافش بستم، برایش گل گاوزبان دم کردم، زنیان و بادیان، سنبل طیب، گل خارخاسک، تاج ریزی، برگ نارنج به خوردش دادم، دو روز بعد حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوی رختخواب او چرت می‌زدم دیدم مشدی دست کشید روی زلف‌هایم گفت:

منیجه تو به پای من خیلی زحمت کشیدی حالا دیگر هربدی هرخطایی کردم ما راببخش، حلالمان بکن، اگر من سر تو زن گرفتم برای کنیزی تو بود.

دوباره گفت ما را حلال بکن! من واسه رنگ رفتم تو دلش: پاشو سرپا چرا مثل خاله زنیکه‌ها حرف می‌زنی؟ برو در دکانت سر کار و کاسبی.

خانم من رفتم یک چرت بخوابم نرگس را فرستادم پیش مشدی تا اگر لازم شد دست زیر بالش بکند. اما بی‌بی خانم، به جان یک دانه فرزندم اگر بخواهم دروغ بگویم، نزدیک ظهر که بیدار شدم دیدم حالش بدتر شده، همین یک ساعتی که از او منفک شدم!…

بی‌بی خانم بادستمالی که دردستش بود دماغ گرفت وسرش را با حالت پر معنی تکان داد.
نرگس: حالا دست پیش گرفته پس نیفتد! همچنین تنها تنها به قاضی نرو. تا ان خدابیامرز زنده بود به خونش تشنه بودی، حالا یکهو عزیر شد؟ برایش پستان به تنور می‌چسباند؟
خوب کم‌تر ننه من غریبم دربیار. بی‌بی خانم، خیر ازجوانیم نبینم اگر بخواهم دروغ بگویم، من همه‌اش پرستاری مشدی رامی‌کردم، او همه‌اش می‌خورد و می‌خوابید.
حالا دارد تو چشم به من نارو می‌زند، یعنی من او راکشتم؟ چرا آن کسی او را نکشد که کلید همه در و بند زیر دستش بود و در اطاق را برروی من بست.

منیژه: چه فضولی‌ها. کسی باتو حرف نمی‌زد مثل نخود همه‌اش خودت راقاطی هرحرفی می‌کنی، می‌دانی چیست آن ممه را لولو برد. من دیگر مجیزت را نمی‌گویم.

بی‌بی خانم: صلوات بفرستید، بر شیطان لعنت بکنید. نرگس خانم شما بروید بیرون.

نرگس گریه‌‌کنان ازدر بیرون رفت.

منیژه: ای، اگر بخت ما بخت بود دست خر برای خودش درخت بود. تو دانی و خدا روزگار مرا تماشا بکنید، من چه‌طور می‌توانم با این زنیکه کولی قرشمال توی این خانه به سر ببرم؟

بی‌بی خانم: کم محلی از صد تا چوب بدتر است.

داستان مرده خورها از صادق هدایت

منیژه: به هرحال خانم چه برایتان بگویم؟ من دم حوض بودم یک مرتبه دیدم نرگس تو سرش می‌زد و می‌گفت: بیایید که مشدی ازدست رفت.

خانم روز بد نبینید دویدم وارد اتاق شدم دیدم مشدی مثل مار به خودش می‌پیچد. نفس نفس می‌زد، یکهو پس افتاد دندان‌هایش کلید شد.

رنگش مثل ماست پرید، دماغش تیغ کشید، سیاهی چشم‌هایش رفت، تنش مثل چوب خشک شد، نفسش بند آمد، من کاری که کردم دویدم آینه آوردم جلو دهنش گرفتم، انگاری که یک سال بود نفس نمی‌کشید.

خانم تو سرم زدم، موهایم را چنگه چنگه کندم. خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند. بعد رفتم از همان تربتی که شما ازکربلا سوغات آورده بودید در استکان گردانیدم ریختم به حلقش، دندان‌هایش کلید شده بود، آب تربت از دور دهنش می‌ریخت، بعد چشم‌هایش رابستم، چک و چونه‌اش را بستم، فرستادم پی‌ آ شیخ‌علی، او را وکیل دفن‌ و کفن کردم، بیست تومان به او دادم، خانم نعش دو ساعت به زمین نماند! حالا لابد او را به خاک سپرده‌اند.

منیژه قلیان را داد به دست بی‌بی خانم.

بی‌بی خانم سرش راتکان داد: خوشا به سعادتش! خانم از بس که ثواب‌کار بوده. روحش را زود خلاص کردند، خدا غرق رحمتش بکند. نعش ما را بگو که چند روز به زمین می‌ماند! خانم، مشدی چه سن و سالی داشت؟

منیژه: بمیرم الهی، باز هم جوان بود، اس وقسش درست بود. خودش همیشه می‌گفت، شاه شهید را که تیر زدند چهل سالش بود، تا حالا هم بیست سال می‌شود. خانم پنجاه سال برای مرد چیزی نیست. تازه جا افتاده و عاقل مرد بود. نرگس او را چیزخور کرد. کاشکی خدا به جای او مرا می‌کشت. از این زندگی سیر شده‌ام.

بی‌بی خانم: دور ازجانتان باشد. اما خوشا به سعادتش که مرده‌اش به زمین نماند! خانم خدا پاک می‌کند. ما گناه‌کارها را بگو که زنده مانده‌ایم. خدا همۀ بنده‌های خودش رابیامرزد.

نرگس وارد اطاق می‌شود: شیخ‌علی آمده پنج تومان ازبابت کفن و دفن می‌خواهد.

منیژه: در دیزی باز است حیای گربه کجاست؟ هان، مرده‌خورها بو می‌کشند، حالا میان هیروویر قلم‌تراش بیار زیر ابرویم را بگیر! همۀ بدبختی‌ها به کنار، دو به دست‌آ شیخ افتاده می‌خواهد گوش من زن بیچاره را ببرد. این پول مال بچه صغیر است. یکی ازدوستان جون جونیش، از هم پیاله‌ها نیامد اقلا هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شیرینی بودند! یوزباشی دیروز آمده بود احوالپرسی. سوز و بریز می‌کرد.

می‌گفت: همه این‌ها فرع پرستاری است چرا شله‌اش نپخته است؟ چرا حکیم خوب نیاوردید؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداریم به کارهایمان رسیدگی کند. بهانه آورده بود که در عدلیه مرافعه دارد(به نرگس) خوب بیاید ببینم چه می‌گوید؟

نرگس قلیان را برداشته از در بیرون می‌رود.

داستان مرده خورها از صادق هدایت

منیژه دوباره شروع می‌کند به زنجموره: شوهر بیچاره‌ام! مرا بی‌کس و بانی گذاشت! چه خاکی به سرم بریزم؟ سر سیاه زمستان یک مشت بچه به سرم ریخته، نه بار نه بنشن، نه زغال نه زندگی!

شیخ‌علی وارد می‌شود. با عمامۀ بزرگ و لهجه غلیظ: سلام علیکم! خدا شما را زنده بگذارد، پسرتان سلامت بوده باشد، سایه‌تان از سرما کم نشود، خدا آن مرحوم را بیامرزد. چقدر به بنده التفاتت داشت، خالا باید یکی به من تسلیت بدهد، خانم مرگ به دست خداست، بی‌ارادۀ خدا برگ از درخت نمی‌افتد.

ما هم به نوبۀ خودمان می‌رویم، مصلحتش این‌طور قرار گرفته بود، ازدست ما بنده‌های عاجز کاری ساخته نیست، اگر بدانید خانم تابوت چه جور صاف می‌رفت!

بی‌بی خانم: خوشا به سعادتش، خانم، تابوت او صاف می‌رفته؟

منیژه: خوب بگویید ببینم مرده رابه خاک سپردید؟ کارتان تمام شد؟

آ شیخ: خانم ببخشید اگر قضیه مولمه رابه شما یادآوری می‌کنم، ولی پنج تومان از مخارج کم آمده، صورت حسابش حاضر است. مزد گورکن به زمین مانده.

منیژه: حالا مرده را سر قبر آقا به امان خدا گذاشتید؟

آ شیخ: نه گورکن آنجاست.

بی‌بی خانم: پدر بی‌کسی بسوزد!

منیژه: منِ بیچاره ازکجا پول آورده‌ام؟ اگر سراغ کرده‌اید که مشدی صد دینار پول داشته دروغ است، این جلی زیر پایم افتاده مال توله تفلیسی‌های نرگس است، مگر نشنیدی:

که زن جوان و مرد پیر- سبد بیار جوجه بگیر، پناه برخدا توی آن اطاق یک جوال خالی کرده! چرا نمی‌روید از او بگیرید؟ من که گنج قارون زیر سرم نیست، من یک زن لچک به سر از همه جا بی خبر آه ندارم که با ناله سودا بکنم، از کجا آورده‌ام، پای کی حساب می‌شود؟ جلد باشیدها، یک قبض بنویسید تا بعد یک نفر پیدا شود رسیدگی بکند.

آشیخ: خدا سایه اتان را ازسر ما کم نکند، البته خدمات من راهم درنظر دارید، چشم چشم همین الان.

چمباتمه نشسته روی یک تکه کاغذ چیزی نوشته می‌دهد به دست منیژه، او هم دست کرده از کیسه‌ای که به گردنش آویخته چند اسکناس بیرون می‌آورد شمرده می‌دهد به‌ آشیخ و قبض و رسید را در کیسه می‌گذارد.
منیژه باز شروع می‌کند به زنجموره: من بیوه زن با خون جگر صد دینار اندوخته بودم، این هم مال زیارت بود، کی دیگر به من پس می‌دهد؟ ختم را کی ورگذار می‌کند؟ مخارج شب هفت را کی می‌دهد؟

آ شیخ: دستتان درد نکند، خانم تا مرادارید از چه می‌ترسید؟ همه‌اش به گردن خودم، مشدی آن‌ قدر‌ها به گردن من حق دارد. بنده رافراموش نکنید. (ازدربیرون می‌رود)

داستان مرده خورها از صادق هدایت

بی‌بی خانم: شب مرگ کسی درخانه‌اش نمی‌خوابد! خوشا به سعادتش که مرده‌اش به زمین نماند!

منیژه: کاشکی مرا هم برده بود، این زندگی شد؟ فکرش را بکنید تا حالا پنجاه تومان خرج کرده‌ام، همه‌اش را ازجیب خودم دادم.

ازفردا من چه‌طور می‌توانم توی این خانه بانرگس به جوال بروم؟ نمی‌دانید چه آفتی است! ( نگاه می‌کند) واه پناه برخدا؟ مویش را آتش زدند، کم بود جن و پری یکی هم از دریچه بپری! ننۀ تابوتش را هم با خودش آورده! ( ناله می‌کند) . در باز شد و نرگس و مادرش وارد می‌شوند.

مادر نرگس: سلام، چه بوی نفتی می‌آید! مگر شما شما آدم نیستید توی این اطاق نشسته‌اید؟

نرگس می‌رود فتیله چراغ را پایین می‌کشد، بی‌بی خانم نیمه‌ خیز جلو مادر نرگس بلند شده می‌نشیند. نرگس سرش را پایین انداخته گریه می‌کند، مادرش چاق (است) و موهای خاکستری دارد.

( به دخترش): ننه این‌جور گریه نکن! خدا را خوش نمی‌آید، توی این خانه تو و بچه‌هایت بی‌کس هستید، همه خاله‌اند و خواهرزاده شما بیجید و حرامزاده! آخر تو یک صورت ظاهر هم می‌خواهی.

اگر بنا بود کسی بیوه‌زن نشود قربانش بروم ام‌البنی بیوه زن نمی‌شد. چهار طرف خود رابپا، نگذار آت و آشغال‌ها را زیرو رو بکنند.

نرگس گریه‌کنان ازدر بیرون می‌رود.

مادر نرگس: می‌دانید چه است؟ من از این بیدها نیستم که از این بادها بلرزم. خوب، مرگ یک‌ بار شیون هم یک‌بار. حالا که آن خدا بیامرز رفت، اما من آمده‌ام تکلیف دخترم را معین بکنم.

ازفردا دخترم با سه تا بچه قد و نیم‌قد روی دستش باید زندگی بکند. من می‌خواستم همین امشب در و پیکر را بدهید مهروموم بکنند، اگرچه خدا دهن باز را بی‌‌روزی نمی‌گذارد، اما تا این بچه‌های صغیر از آب و گل دربیایند دم شتر به زمین می‌رسد. باید هرچه زودتر وکیل وصی را معین بکنند.

منیژه: مگر همۀ کارها من باید بکنم؟ مگر من گفته‌ام نباید مهر وموم بشود؟ بد کردم جمع وجور کردم؟ کور از خدا چه می‌خواهد: دو چشم بینا. خودتان بروید آخوند و ملا بیاورید مهر و موم کند.

دراین موقع نرگس وارد شده یک فنجان چایی روبه‌روی مادرش می‌گذارد و لوچه‌اش را آیزان می‌کند.

حالا خیلی دیر است خوب بود زودتر به این خیال می‌افتادید.

منیژه به بی‌بی خانم: قباحت هم خوب چیزی است، راستش به ستوه آمده‌ام. خدا به دور نرگس خودش کم بود رفته ننه جونش را هم خبر کرده، تا سه ساعت پیش هنوز شوهرش زنده بود، تف، تف، شرم و حیا هم خوب چیزی است.

مشدی خودش به من وصیت کرد، کلید را بردارم تا به دست هر شلخته‌ای نیفتد. همین الان بروید وکیل و وصی بیاورید، هرچه دارو ندار است مهر و موم بکنید. من حاضرم، کلید را می‌دهم به دست وکیل، یک دقیقه پیش بود شیخ‌ علی آمد به ضرب دگنگ پنج تومان از من گرفت و رفت، من زن بیچارۀ داغ دیده که در هفت آسمان یک ستاره ندارم!

توی این خانه پوست انداختم. دو روز دیگر سر سیاه زمستان اگر برای خاطر آن خدا بیامرز نبود الان سر برهنه از خانه بیرون می‌رفتم. بعد از مشدی درو دیوار این خانه به من فحش می‌دهد.

سه شب و سه روز آزگار شب زنده داری کردم، بعد از آنکه همۀ آب‌ها از آسیاب افتاد و مشدی روی دستم چانه انداخت ان وقت دیدم نرگس خانم، زن سوگلی مثل طاووس خرامان‌ خرامان وارد اطاق شد دروغکی آب‌غوره می‌گرفت، من هم از لجم در را به رویش بستم.

نرگس: خوب، خوب، دراطاق را بستی تا چیزها را تو در تو بکنی، دروغگو اصلاً کم حافظه می‌شود، تا حالا صدجور حرف زده‌ای، این من بودم که زیر مشدی را تر و خشک می‌کردم، تو شب‌ها می‌رفتی تخت می‌خوابیدی.

وانگهی مشدی تا آن دمی که مرد ناخوش زمین‌گیر نشد، نشان به آن نشانی که هنوز مشدی نفس می‌کشید، برای این‌که پول‌هایش را بلند بکنی، چک ‌و چونه‌اش را بستی، جلد دادی او را به خاک بسپرند، به خیالت من خرم؟ بعد در اطاق را به رویم بستی تا چیزها را زیرورو بکنی، حالا همه کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکنی؟

منیژه: زنیکه رویش را با آب مرده‌شورخانه شسته؟ تو چشم من دروغ می‌گویی؟ از من که گذشته، من آردم را بیختم و الکم را آویختم. اما تو برو فکر خودت رابکن، تا مشدی سرو مروگنده بود هروقت گم می‌شد در اطاق نرگس خانم پیدایش می‌کردند. عصرها که از کار برمی‌گشت غرق بزک برای خودشیرینی می‌دوید جلو، درخانه را به رویش باز می‌کرد.

شوهری که من موهایم را در خانه‌اش سفید کردم، یک پسر مثل دسته گل برایش بزرگ کردم، تو او را از من دزدیدی، مهرگیاه به خوردش دادی، من که پول کارنکرده نداشتم که خرج سرخاب سفیدآب بکنم.

رفتی  در محله جهودها برایم جادو جنبل کردی، مرا از چشم شوهرم انداختی، اگر الان توی پاشنۀ در اتاق را بگردند پرازطلسم و دعای سفیدبختی است. آن‌وقت می‌خواستی وقتی مشدی ناخوش شد پیزیش را هم من جا بگذارم؟ اگربرای…

ننۀ نرگس: خوب بس است. ازدهن سگ دریا نجس نمی‌شود، می‌دانی چیست؟ حرف دهنت را بفهم وگرنه سنگ یک من دو منه، سر و کارت با منه. حالا می‌خواهی کنج این خانه دخترم را زجرکش بکنی؟ بت لازمی بکنی؟ البته دخترم جوان است، هریک سرمویش یک طلسم است. مشدی پیر بود. البته زن جوان را همه دوست دارند.

بی‌بی خانم: صلوات بفرستید، لعنت برشیطان بکنید.

داستان مرده خورها از صادق هدایت

نرگس: عوضش سرکار خانم و همه کاره بودید. همه در و بند کلیدش دست تو بود. من مثل دده بمباسی کار می‌کردم و تنگۀ تو را خرد می‌کردم. برای خاطر مشدی بود که هرچه می‌گفتی گل می‌کردم می‌زدم به سرم، تو هرشب می‌پریدی به جان مشدی، یک شکم با او دعوا می‌کردی، او هم به من پناهنده می‌شد. یعنی توقع داشتی او را از اتاق بیرون بکنم؟ اصلاً خودت مشدی را دق‌ مرگ کردی. ماه‌ به‌ ماه با او قهر بودی، حالا یک مرتبه شوهر جون‌جونی شد!

منیژه: چشمش کور می‌شد می‌خواست سر زنش هوو نیاورد. همان‌طوری که مرد حاضر نیست که بگویند بالای چشم زنت ابرو است زن هم وقتی دید شوهرش سر او زن می‌آورد، با او بی‌محبت می‌شود. آن گور به گور شده تا زنده بود سوهان روحم بود، بعد هم که رفت تو را جلو چشمم گذاشت.

نرگس: تو از بی‌قابلیتی خودت بود، زنی هم که خانه‌داری و شوهرداری بلد نیست، باید پیه هوو را به تنش بمالد. حالا گذشته‌ها گذشته، اما مال صغیر نباید زیر پا بشود، درستش باشد این النگوها که به دست کرده‌ای مال صغیر است تا امروز صبح یکی از آن‌ها بیش‌تر مال خودت نبود. دوتا‌‌ی دیگرش را ازکجا آوردی؟

منیژه: حالا میان دعوا نرخ مشخص می‌کند! من بیست‌ و پنج سال خانه این مرد استخوان خرد کردم، لب بود که دندان آمد. زنیکۀ دیروزه چیز خودم را به خودم نمی‌تواند ببیند. حالا هرچه ازدهانم بیرون بیاید به آن گور به گور …

بی‌بی خانم: خانم صلوات بفرستید. زبانتان راگاز بگیرید. این به جای حمد و سوره است؟ روح او الان همۀ حرف‌های شما را می‌شنود. به قول شما سه ساعت نیست که او مرده. فکر بچه‌هایش را بکنید.

منیژه: زنگوله‌های پای تابوت؟

مادر نرگس فریاد می‌زند: خاک به گورم، مرده راببین! (غش می‌کند.)

بی‌بی خانم جیغ می‌کشد: وای ننه پشت شیشه را نگاه بکن مشدی مشدی آمده ( زبانش بند می‌آید.)

زن‌ها یک‌ مرتبه با هم فریاد می‌کشند، درباز می‌شود. مشدی با کفن سفید خاک‌آلوده، صورت رنگ پریده، موهای ژولیده وارد می‌شود و به در تکیه داده دردرگاه می‌ایستد.

منیژه دستپاچه کیسه را از گردن خودش در می‌آورد. با دسته کلید و النگوها جلو مشدی پرت می‌کند: نه، نه، نزدیک من نیا؟ بردار و برو، مرده، مرده…دسته کلید رابردار، صدتومانی که از صندوقت برداشتم توی کیسه است. با یک قبض پنج تومانی، بردار و برو، به من رحم بکن، برو، برو (بلند می‌شودخودش را پشت بی‌بی خانم پنهان می‌کند.)

نرگس ازگوشه چارقدش چیزی درآورده می‌اندازد جلو او: این هم دندان‌های عاریه‌ات با پنج تومانی که از‌ آ شیخ‌علی گرفتم. بردار برو، زود باش، برو. (بادست‌هایش صورت خودش راپنهان می‌کند ومی‌افتد در دامن مادرش.)

منیژه: همان دندان‌هایی که پنجاه تومان برای مشدی تمام شد!…

مشدی رجب مات با لبخند: نه نترسید….من نمرده‌ام، سکته ناقص بود، در قبر به هوش آمدم!

منیژه: نه نه، تو مرده‌ای برو. دست از جانمان بردار، مرا که دوست نداشتی، زن عزیزت آن‌ جاست. (‌اشاره به نرگس می‌کند).

مشدی رجب: نه من نمرده‌ام. هنوز خاک نریخته بودند…که به هوش آمدم…گورکن غش کرد، بلند شدم….دویدم! خودم را رسانیدم به خانه یوزباشی….عبای او را گرفتم با درشکه مرا به خانه آورد. خودش هم درحیاط است.

منیژه: این‌ هم….اینهم ماشاالله از کار کردن ‌آشیخ‌علی! سه ساعت مرده را به زمین گذاشت! قلیان…یکی به من قلیان برساند…او زنده به گور…زنده به گور…

تهران ۱۲ آبان ماه ۱۳۰۹

پایان پیام

داستان مرده خورها از صادق هدایت

کد خبر : 176406 ساعت خبر : 7:41 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=176406
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات