جراحی زیبایی دومین قدم رقابت ما در یافتن شغل
به گزارش گلونی، قسمت سوم داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم ؟ را بخوانید:
آنچه گذشت:
خواندیم که شروین عطای کار در کشتارگاه را به لقایش بخشید.
او با بازنگری استعدادها و توانمندیهایش، در گام دوم، شغل شریف جراحی زیبایی را برگزید.
در ادامه داستان دنباله دار طنز چی شد که چه کاره شدم:
در محله ما کسی برای گرفتن مدرک درس نمیخواند.
یعنی اصلا هیچکدام از بچهمحلهایمان در شأن و شخصیت خودشان نمیدانند، که بیخود ۲۰ سال عمرشان را، پای خواندن خزعبلاتی که سلیقه یک مشت پیر و پاتال، همنسل اجدادشان است، هدر بدهند.
بهتر است از نظر اهالی محلهمان درباره نظام آموزشی و کنکور بگذریم؛
چون در میان نظراتشان فحش و فضیحتهایی وجود دارد، که مفهومشان حتی برای من و آزیتا هم قفل است.
خلاصه اینکه زحمت جورکردن مدرک و این لوسبازیها، در محلّ ما، معمولا به دوش ناصرجاعل است.
دیلاقترین پسر کوچه، که هشتاد درصد زندگی را با عینک نمره هشت ته استکانی، در معاشرت با کامپیوترش میگذارند؛
و ۲۰ درصد باقیمانده را، صرف خوردن روغن کرچک و برگ سنا، جهت تسهیل اجابت مزاج، میکند.
ناصرجاعل، مدرک جراحی زیبایی و مجوز مطب را که آماده کرد، خبر داد با یک جعبه نان خامهای بروم برای تحویل.
خوشبختانه ناصرجاعل به جای رشوه، به برکت شیرینی معتقد است.
وقتی رسیدم در خانهشان با پیژامه راهراه ماماندوزش آمد دم در.
نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت:
«به به! خوش اومدین خانوم دکتر! یه وقت بذارید در خدمت باشیم».
بعد خودش هارهار به این مثلا شوخی مشمئزکنندهاش خندید.
مدرک را که تحویل داد، جعبه نان خامهای را گرفت و در را بست.
وقتی برق شادی از دریافت شیرینی را، از پشت عدسیهای محدب عینکش دیدم، دلم برایش سوخت.
آخر بین راه نصف نان خامهایها را از لای در جعبه درآورده و خورده بودم.
چه کنیم؟! من اعتقاد دارم اگر جعبه شیرینی دست نخورده باشد، برکتش میپرد.
به علاوه، همان نصف جعبه هم از سر ناصر و مدارک جعلیاش زیاد بود.
وقتی به خانه برگشتم مامان سفره انداخته بود و آزیتا داشت از بشقاب من سیبزمینی سرخکرده و کتلت، کش میرفت.
بادی به دماغم انداختم، که یعنی: «وا، به دکتر خانوادهتون احترام نمیذارید؟»
و بعد رو کردم به مادر، که از این به بعد معده من تنها با پاستا و چیکن استروگانوف سازگارست.
مامان در پاسخ، بدون هیچ حرفی باقیمانده دستبرد آزیتا را از بشقاب من به بشقاب پسر دلبندش، سرریز کرد.
احتمالا معنیش این بود که باید به جای ناهار کوفت بخورم.
اما هیچ دکتری به این راحتی خود را نمیبازد و کوفت نمیخورد.
من هم به اتاق رفتم تا ازداخل کمد لباس مناسبی برای رفتن به کلینیک خصوصی جراحی شروین و آزیتا با مسئولیت محدود، پیدا کنم.
وقتی با کتشلوار براق اووِر سایز باباقدرت خدابیامرز و دستمالگردن قرمز ساتن، به جای روسری، بیرون آمدم، مامان و آزیتا به جای کتلتها، شروع کردند به گاز زدن زمین.
در مسیر موفقیت، این خندهها و تمسخرها، برای کسی که اعتمادبهنفس و از آن مهمتر مدرک دکتری دارد، محلی از اعراب ندارند.
من هم، ایشی گفتم و کیف لوازم دکتریام را که از قبل مهیا بود، برداشتم.
و در اسرع وقت، خودم را رساندم به کلینیکی که آزیتا و رفقایش در یک اقدام انتحاری، در خیابانی بالای شهر، تدارک دیده بودند.
در قسمتهای شمالی شهر نه فقط آسمان، که زمین و آدمها هم رنگ دیگری دارند.
وارد کلینیک خودم که شدم، چشمم به منشیام افتاد.
با دیدن تیپ و قیافه و رخت و لباسش، نزدیک بود، پا پس بکشم و از همانجا مسیر موفقیت را دنده عقب بگیرم.
اما من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم.
بهعلاوه، هیچرقمه نمیتوانستم از خیر ارثیه خانعمو بگذرم.
پس خودم را به اتاق جراحی محدود رساندم و زنگ ورود اولین بیمار را به صدا درآوردم.
قبل از ورود بیمار، منشی در را باز و آزیتا را به عنوان پرستار جدید کلینیک معرفیکرد.
کمی خلاقیت هم چیز خوبی است؛ انگار این آزیتا قسم خورده بود سایه به سایه مشاغل انتخابی من حرکت کند.
ابرویی بالا انداختم؛ آزیتا، با سرنگی در دست وارد شد و بادست دیگر بیمار را هم به داخل اتاق هل داد.
بیمار یا بهتر بگویم، مشتری، یکی از شاخهای اینستاگرام بود.
اینفلوئنسری که از قرار میخواست سایز شاخهایش را تعدیل و اندازه سایر قسمتها را، بهینه کند.
من و آزیتا هم خداوکیلی کم نگذاشتیم و طرف را تا جایی که میشد، کوبیدیم و از نو ساختیم.
چنان دلبری ساختیم که به قول بانو ه: کاش بودی و میدیدی! کاش بودی میدیدی!
در طی روزهای بعد، من و آزیتا در کنار هم لبهای شتری، اندام پروتزی و پیکرهای تراشیدۀ بسیاری، ساختیم.
اما اتفاقی افتاد که باز هم فرار را برقرار ترجیح دادیم.
مطمئنم انتظار ندارید همه جزئیات را برایتان بگویم.
پس همینقدر بدانید، که کارمان دیگر زرد و کمی تا قسمتی قهوهای شده بود.
بنابراین عرصه را به همان منشی تودلبرو و واحد انتظامی رسیدگی به جرایم پزشکی، واگذار کردیم.
اصلا جراحی زیبایی هم شد شغل؟
آدم که به هرقیمتی کاسبی نمیکند.
مشخص بود که جراحی زیبایی دومین قدم رقابت ما در یافتن شغل، شکست مفتضحانهای خوردهاست.
بیخود نیست که از قدیم گفتهاند: «تا ۳ نشه بازی نشه»
من و آزیتا هم باید مثل خیلیها، میرفتیم سراغ شغل سوم.
پایان پیام
قسمتهای دیگر این داستان را بخوانید
نویسنده: آرزو قدوسی