دختر کدخدا ایران خانم بود؟
به گزارش گلونی قسمت هفتم خاطرات مسیریابی را بخوانید
رسیدم جلوی در خانه مادربزرگ. دری آلومینیومی که نمیدانم چه کسی در زمان انقلاب حال و حوصله داشته و با چیزی شبیه به کلید، رویش درشت و توپر نوشته «درود بر رجایی» کسی هم بعد از اینهمه سال دست به سر و رویش نکشیده و همینطور با این شعار که خدا میداند با چه شور و هیجان و شاید اضطرابی نوشته شده بود، مانده.
دیوارهای خانه مادربزرگم از آنهاست که دیگر کمتر به چشم میآیند.
یادگار سالهایی که هنوز نمای رومی و نورپردازیهای هفت رنگ مد نبود.
آن روزها اوج نورپردازیها همین شیشههای رنگی کوچک بود که با نور خورشید درخشانتر میشدند.
چه ایده جالبی. تمام دیوار بیرونی خانه پر از خرده شیشههای رنگی بود.
انگار یکی ایستاده روبروی خانه، رنگهای مختلف پاشیده و همه رنگها وقتی به دیوار چسبیدند شبیه تکههای شیشه شدند.
زنگ در را زدم و رفتم داخل. مازی تا من را دید گفت «بیا د دتر. از دیشب هر چی بهش میگم لااقل بگو دختر کدخدا همون مارجان بود یا نه، فقط میگه فردا، فردا.»
گفتم «عیب نداره عوضش امروز تا آخر قصه رو با هم میشنویم.»
پاپابزرگ نشست کنارمان و شروع کرد: «نفهمیدم چطور زمان گذشت. فکر کنم ده، بیست باری گلاب به رویتان دست به آب رفتم.
از بچگی هم همینطوری بودم. هر وقت هیجان داشتم این دل و روده من چنان توی هم میپیچید که نمیتوانستم هیچی بخورم، عوضش هر چی تو معده من بود تخلیه میشد.
ساعت یازده شب شد. گفتم دیگه وقتشه. یک بقچه آماده کرده بودم. برش داشتم و با گاوم هم خداحافظی کردم.
سپرده بودمش به مشت اصغر. بهش گفتم اگر تونستم و جور شد میآیم و میبرمت. باز از آن نگاههای همیشگی انداخت.
تو نگاهش بهم گفت« آی آی حسینعلی منو به دختر کدخدا فروختی؟ ای دنیای بیوفا.»
سرم رو زیر انداختم و با شرمندگی رفتم.
تمام طول روز نگران این بودم که مسیر راه رو چهطوری پیدا کنم.
جای معمولی هم نبود که راحت از کسی بپرسم. قبرستانی را به هر زحمتی بود پیدا کردم.
حالا شمال قبرستان یعنی کدام طرفش؟ آغوزدار کجا بود؟
اینقدر تاریک بود و ترسناک که جرأت نگاه کردن به قبرها و پیدا کردن شمال و جنوب رو نداشتم.
همینجوری حدسی رفتم جلو. ولی هر درختی دیدم غیر آغوز دار.
برگشتم تا یه طرف دیگه رو امتحان کنم اما پاک راه ازدستم در رفته بود.
رفتنی اصلاً دو راهی ندیده بودم. اما برگشتنی رسیده بودم به یه دوراهی.
همینطوری پیچیدم راست ولی افتادم تو یه جنگل. به عمرم اینقدر نترسیده بودم.
جنگل تاریک بود و خوف داشت. از هر طرف هم صداهای عجیب و غریب میآمد.
نمیدانم صدای حیوان بود یا دورباشد، از ما بهتران. تا توانستم دویدم.
بلند بلند داد میزدم بسمالله الرحمن رحیم. قل اعوذ بربالناس… هر چی دعا آیه بلد بودم بلند بلند میخواندم.
شکر خدا بالاخره از جنگل درآمدم. ولی کجا؟ نمیدانستم.
دختر کدخدا ایران خانم بود؟
از دور چراغ چند خانه روشن دیده میشد. به نظرم آمد به یه آبادی دیگه رسیدم.
همینطور که داشتم اوضاع رو سبک سنگین میکردم و اینکه حالا چطوری برسم به قرار با دختر کدخدا و آبادی خودمان، دیدم از دور یه سیاهی نزدیک میشه.
وحشت زده بسما… بسما.. گفتم. نزدیکتر که شد دیدم آدمیزاده به قد و قواره یه نوجوون.
صورتش رو با پارچهای سیاه پوشونده بود و نفس نفس میزد. گفت سر جدت فقط چند دقیقه هیچی نگو تا این قوم وحشی رد شن.
بعد هر جا میخوای برو. یهو دیدم از تو بقچه توی دستش دامنش رو درآورد چارقد سرش کرد و وایستاد کنارم.
هنوز نفس نفس میزد و من لال شده بودم. اصلاً نمیدونستم چه خبره.
دیدم ده، بیست نفر دارن با چوب و چماق میان طرفمون. یهو آستینم رو گرفت و گفت بیا از این ور.
با هم از کنار جاده رد شدیم. باز این پیچ شکم بیصاحاب اومد سراغم.
مردای چماق به دست رسیدن بهمون. یکیشون با عصبانیت گفت شماها اینورا یه پسر نوجوون ندیدید؟
چارقد به سر که هنوز هم نمیدونستم کیه، پسره؟ دختره؟
گفت نه برابر. ما داشتیم میرفتیم خانه. چی شده مگه؟
مرد چماق به دست گفت: بیپدر رفته خانه کدخدا دزدی.
پیچ شکمم دیگه داشت کار دستم میداد. انگار یکی نشسته بود توی معده من و داشت تمام رودههام رو به هم گره میزد و برای اینکه مطمئن بشه خوب گره خورده، آخرش هم از دو طرف با تمام قدرت میکشید.
مردای چماق به دست رفتن. حالا من مانده بودم و این چارقد به سر. بالاخره زبانم باز شد و گفتم تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟
گفت: هیچی، به خیر گذشت. اینا رو دیدی؟ همه مردای کدخدا هستن.
خون مردم ده رو کردن تو شیشه. هیچکس هم جرأت نداره بهشون چپ نگاه کنه.
هر روز میان به بهانههای مختلف دار و ندار مردم رو میگیرن و میبرن.
امروز آمده بودن خانه همسایه ما. بنده خدا زنش مریضه چندتا کیسه برنج داشت، میخواست بفروشه بره خرج دوا درمان زنش کنه.
این نامسلمونها آمدن همه رو برداشتن بردن. مرد بیچاره افتاد کف حیاط خانه. داشت سکته میکرد.
دیدم اینجوری نمیشه. قبلاً چندباری خانه کدخدا رفته بودم.
مادر من وقتی هنوز زمینگیر نشده بود تو خانهشان کار میکرد.
تا دیدن دست و پاش درد گرفته و نمیتونه کار کنه انداختنش بیرون.
میدانستم کدخدا یه قدری از پولهاش رو همیشه میذاره توی نازبالشش.
امشب رفتم قد همان چند تا کیسه برنج از توی نازبالش زیر سرش درآوردم.
خندهای کرد و گفت: خاکبر سر عین گراز نعره میکرد. تو سرش هم میزدی بیدار نمیشد.
داشتم میآمدم بیرون که دستم خورد به ظرفی که روی لبه تلار بود.
افتادن همان و بیدار شدن تمام اهل خانه همان. شانس آوردم در رفتم. وگرنه تیکه بزرگم گوشم بود.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم تو یه دختر ریزه میزه چطور جرأت کردی این کار رو بکنی؟ نترسیدی؟
گفت اتفاقاً عین چی میترسیدم ولی زور ناحقی که کرده بودن بیشتر بود.
مونده بود رو دلم و هولم میداد که برو. برو حق این بنده خدا رو لااقل بگیر.
رسیدیم خانهشان. خانه که چه عرض کنم. نصف همان خانه زپرتی من بود.
مادرش یه گوشه خوابیده بود. از دار دنیا چندتا مرغ و خروس داشتن و دو تا حصیر.
پرسید: تو اینجا چه میکنی؟ غریبهای، تا حالا ندیدمت.
براش تعریف کردم و زد زیر خنده. گفت: نگران نباش راه بلدتر از من تو این آبادی پیدا نمیکنی.
میبرمت زیر همون آغوزدار. میدانم کجا رو میگی یکی دوباری آبادی شما آمدم.
راهی شدیم. از یه مسیری رفت که هیچ خبری از جنگل نبود.
هر چی من تو پیدا کردن مسیرها گیج بودم این دختر بلد راه بود و ماهر.
دختر کدخدا ایران خانم بود؟
رسیدیم نزدیک قبرستان ولی انگار نه انگار ساعت سه چهار صبح بود. صدای همهمه و شلوغی میآمد.
نزدیکتر رفتیم و پشت درختها مخفی شدیم تا ببینم چه خبر شده.
برادرهای دختر کدخدا، خود کدخدا و چند تا مرد چماق به دست دیگه دور و بر قبرستان و نزدیک آغوزدار میگشتن.
دختر کدخدا گفت: خودم بهش گفت دوازده بیاد، ولی نمیدانم چرا نیومد.
یکی از برادرهاش گفت: تو مطمئنی همینجا قرار گذاشته بودید؟
دختر کدخدا گفت: آره برار همینجا با پسرهی یه لا قبای گمج قرار گذاشتم.
مطمئنم این همونه که یه ماهه مدام نامه پرت میکنه تو اتاق من. بگیرمش خودم خفهش میکنم.
میدانستم خوششانس نیستم ولی دیگه نه اینقدر. نامه؟ من؟
تمام جرأت من همان یک بار بود که پریدم جلوی دختر کدخدا که ای کاش پام میشکست و نمیرفتم.
حالا گناه یکی دیگه هم افتاده بود گردنم.
دختر چارقد به سر گفت: راست میگن؟ تو یه ماه نامه پرت میکردی تو اتاق دختر کدخدا؟
گفتم من به هفت جد و آبادم خندیدم. جرأتم خیلی کمتر از این حرفاست.
معلوم نیست کدام شلختی (غاز) این کار رو کرده افتاده گردن من.
تازه یاد نگاه دختر کدخدا و مکث چند دقیقهای که بعد از صحبتهایم داشت افتادم.
بگو پس، داشت توی ذهنش نقشه میچید که گیرم بندازه.
با عجله گفتم بریم. فقط از اینجا بریم. سریع حرکت کردیم رفتیم به آبادی دختر.
توی راه بهش گفتم من حسینعلیام. اسم تو چیه؟ گفت «ایران».
دیگه هیچوقت به روستای خودمان برنگشتم. البته یک بار شبانه آمدیم و گاوم را بردیم؛ من و ایران با هم.
گاو دوباره توی چشمهام نگاه کرد و گفت: «حسینعلی پس بالاخره سر و سامون گرفتی ها؟
این دختره چقدر بهت میاد. ولی پیش خودمون بمانه از تو سرهها.»
ایران که با من بود هیچوقت گم نمیشدم. هیچوقت.»
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی