سلطان گم شدن پیدا شد؟ خاطرات مسیریابی من
قسمت پنجم
به گزارش گلونی عاشق این گلهام، اسمشان هفت رنگ است،
گرد و قلمبه. همیشه اول به آنها سر میزنم و بعد میروم سراغ ماهیهای توی حوض.
قرمز و سفید. میآیند جمع میشوند دور دستم، هر وقت یکهو پخش میشوند میفهمم باز هم گربه حنایی و خپل محله سر و کلهاش بالای دیوار پیدا شده.
ول کن نیست تا این ماهیهای بیچاره را سکته ندهد دست برنمیدارد.
اما از من حساب میبرد. همان یک بار که دمپایی را پرت کردم و برای اولین بار درست خورد به هدف و گربه بیچاره نزدیک بود کمرش ناقص شود، از من ترسید. حق داشتم، تا بازو رفته بود توی حوض پی ماهی.
نمیزدم، میخوردشان. حالا وقتی برایش چشم درشت میکنم دمش را میگذارد روی کولش و میرود.
صدای «مازّی» از بالا میآید. «دَتَر (دخترم) بیا بالا ناهار حاضره. بیا ته بریان (غذایی محلی که بیشتر در قسمت شرق گیلان درست میشود) داریما.»
مازی مادربزرگم است. مادر مادرم. زنی هفتاد و پنج ساله، با موهایی سفید و طلایی که البته خودش میگوید بچگی قرمز بودند.
دختری موقرمز و روستایی که به هر زحمتی بود درس خواند و آن زمان فوق دیپلم گرفت و در آزمایشگاه مرکزی رشت مشغول به کار شد.
اسم مازی را من روی او گذاشتم. برای اولین بار که زبان باز کردم عوض مامانبزرگ گفتم مازی و همان اسم تا حالا ماند.
مادربزرگ مو طلایی و چشم عسلی من، یک پدر موسفید و تپلی نوده و پنج ساله دارد که بهش میگوییم پاپابزرگ.
بامزهترین و شیرینترین پیرمردی که میتوانید ببینید. موهایش یکدست سفید است، شکمی تپل دارد و لپهایش همیشه سرخ است.
از بچگی همیشه روی شکم گرد و قلمبهاش لم میدادم و او هم برایم داستان پسرکی را تعریف میکرد که صدای اسب میرزا کوچکخان را شنیده بود.
عطر ته بریان تمام خانه را برداشته. لازم است نفس عمیقی بکشم و این عطر را تا جایی که میتوانم در ریههایم نگه دارم.
دست خودم نیست بدجوری عاشق این خورش هستم، البته به شرطی که مازی درست کرده باشد.
سر سفره طبق معمول بین مازی و پاپابزرگ بحث است. پاپابزرگ باید کمتر بخورد ولی نمیتواند، دست خودش نیست.
مازی هم آنقدر سرش غر میزند تا راضی میشود بشقاب دوم را نخورد.
پاپا بزرگ برخلاف شکم گنده و چاقش دلش اندازه یک گنجشک است، طاقت ندارد از غذاهای خوشمزه دل بکند.
میدانم طبق معمول بعد از ظهرها، که مازی سر ایوان خوابش برده یواشکی میرود سر یخچال و دوباره برای خودش یک بشقاب غذا میکشد.
هر بار هم یک چیزی را میاندازد تا صدای مادربزرگم درآید: «آقاجُن باز بوشویی یخچالِ سر؟ ته نوگوفتم نوخور. آخر تو مه دق دَنی.»
غذا را که خوردیم و مازی رفت سر جای همیشگیاش برای خواب بعدازظهر، نشستم کنارش و سؤالی که برایش امروز آمده بودم اینجا را پرسیدم.
«یه چیز بگم؟ دارم به این فکر میکنم که چرا من اینقدر تو آدرس پیدا کردن و کلاً مسیریابی گیجم؟
راستش روم نشد از کس دیگهای بپرسم. آخه چرا فقط من تو خونواده اینجوریام؟
باقی عین جیپیاس میمونن. نکنه من سرراهی بودم و خودم خبر نداشتم.
نکنه یه روز سرد زمستون یه زن و شوهر جوون صدای یه بچه رو که از تو زنبیل میاومد شنیدن و دلشون براش سوخت و…»
مادربزرگ پرید وسط حرفم و گفت: «باز رفتی تو هپروت؟ بچه جان تو خرداد به دنیا اومدی زمستون کجا بود؟
بعدشم اون عکس از نوزاد یه روزه تو بیمارستان که از گریه قرمز شده کی بود؟ من یا پاپابزرگ؟
کی گفته فقط تو گم میشی؟ بذار یه خاطره برات تعریف کنم تا بفهمی مادربزرگت سلطان گم شدن بوده و خبر نداشتی.
فقط دتر جان پیش خودت بمونهها. همین مونده تو پیری بشیم باعث خنده بقیه.»
قول دادم و مشتاق، نشستم پای حرفهایش.
سلطان گم شدن پیدا شد؟
«زمستون بود و هوا حسابی سرد. نمیدونم دقیقاً چه سالی بود شاید پنجاه و هفت یا شش.
برای کاری رفته بودم تهران. البته اونجا دایی بهرام (برادر مادربزرگم) بود و هوام رو داشت. ظهر سوار اتوبوس شدم و راهی رشت.
کلی با خودم مسیرها را چک کردم تا بعد از پیاده شدن گم نشم.
بعد از مدتی، حسابی خوابم گرفته بود. از پنج صبح بیدار بودم. نمیدونم کجای مسیر بودیم که چشمام گرم خواب شد.
با صدای بگومگوی چند نفر زیر پنجره اتوبوس بیدار شدم و دیدم ای وای ماشین خراب شده.
قرار بود دم غروب برسیم رشت و من روی این ساعت حساب کرده بودم و ماشینهایی که دم ترمینال بودن.
دو، سه ساعت وسط برف و سرما موندیم تا بالاخره موتور خسته و بیحال اتوبوس روشن شد.
دیگه از اضطراب چطور رسیدن به خونه، خوابم نبرد. وقتی رسیدیم ترمینال آخر شب بود و ماشینی در کار نبود.
اونموقع هم مثل حالا اسنپ و این چیزا نبود که. اصلاً موبایل که هیچی تلفن هم همه جا نبود تا یه خبر بدم که به دادم برسن.
خلاصه پرسون پرسون رفتم جلو. به ماشینها که اعتماد نداشتم پس تصمیم گرفتم پیاده برم.
ولی هیچ خیابونی واسم آشنا نبود. همینطور شانسی چپ و راستم رو انتخاب میکردم و میرفتم.
صد در صد مطمئن بودم که گم شدم. هیچ مسیری برام آشنا نبود.
سلطان گم شدن پیدا شد؟
هزار بار به خودم و این جهتیابی افتضاح لعنت فرستادم.
یهو دیدم صدای نفسی پشت سرم میاد. یا خدا چی بود؟ کی بود؟ جرأت برگشتن نداشتم.
رفتم، ولی نفسه نزدیکتر شد. یه لحظه برگشتم دیدم یا پیغمبر، یه سگ گنده سیاه زل زده بهم.
نمیدونم چرا هول شدم گفتم سلام. سگه نگاهش طوری بود که انگار غذای یه هفتهش رو تو من داره میبینه.
میگفتن سگ دیدی فرار نکن خودش میره. ولی لامصب خیال رفتن نداشت.
میگفتن خم شو که مثلاً داری چوب برمیداری، در میره.
خم شدم، طوری پارس کرد که از هول دو تا پا داشتم دو تا دیگه قرض گرفتم شروع کردم به فرار.
طوری میدویدم اگه مسابقه دو سرعت بود حتماً اول، که نه ولی بعد از سگه دوم میشدم.
سگه هم جوگیرشده بود. دیدم داره چندمتر جلوتر از من میدوه.
یهو انگار فهمیده بود خراب کرده وایستاد و برگشت. منم مونده بودم چی کنم.
به اطراف نگاه کردم و دنبال یه راه فرار گشتم، دیدم یه زن و مرد در خونهای رو باز کردن و دارن میرن تو، مکث نکردم و تا در رو نبستن خودم رو انداختم تو خونه و در رو پشت سرم بستم.
سگه پنجهش خورد تو در و بعد از چند دقیقه دیگه صدایی ازش نیومد.
به خودم که اومدم دیدم چند جفت چشم، ترسیده و متعجب بهم خیره شدن.
خودم رو جمع و جور کردم و توضیح دادم که چی شده.
غیر از اون خانم و آقا چند نفر دیگه هم داخل خونه بودن.
خدا خیرشون بده یه چایی برام آوردن. همینکه اومدم چایی رو بریزم تو نعلبکی یهو صدای کوبیدن ممتد در اومد.
از جا پریدم و گفتم وای سگه اومد. ولی صدای مشت بود سگ که نمیتونست مشت بکوبه.
دیدم اهل اون خونه همه دارن یه ور فرار میکنن و کاغذها رو هم تو پستو و زیر لحاف و هر جا که میتونن قایم میکنن.
کمکم داشت دوزاریم میافتاد که چی شده. اما دیگه دیر شده بود.
مأمورهای ساواک، که من تا او موقع اینقدر از نزدیک ندیده بودمشون ریختن تو خونه و اولین کسی رو که بردن من بودم.
من و چند نفر دیگه با کلی اعلامیه و نوار سخنرانی امام خمینی و دستگاههای تکثیر دستگیر شدیم.
یادمه یه ساختمونی بود میگفتن اونجا اداره ساواکه.
شاید باور نکنی، وقتی میخواستم از نزدیکش رد شم وحشت میکردم و دست و پاهام شروع میکردن به لرزیدن.
سرم رو پایین مینداختم، اصلاً به ساختمون نگاه نمیکردم و سریع رد میشدم.
حالا گذارم افتاده بود به همون ساختمون نکبت و ترسناک.
فقط بهخاطر اینکه راه خونه را بلد نبودم تو این مصیبت گیر افتاده بودم.
حالا مگه این زبون نفهمها حالیشون میشد. هر چی گفتم باور نکردن.
هی میگفتم آقا به پیر به پیغمبر من فقط گم شده بودم، بعدش یه سگ بیصاحاب دنبالم کرد.
این در باز بود اومدم تو. ولی حرف تو سرشون نمیرفت که نمیرفت. دیگه داشتم اشهدم رو میخوندم که
خدا خیرش بده، جناب سروان حداد، همین همسایه سر کوچه، اومد پادرمیونی کرد و نجاتم داد. وگرنه فاتحه من خونده بود.»
به مادربزرگم که نگاه کردم، هم خوشحال وضعیت بهتر خودم شدم هم نگران ارثیهای که معلوم نبود باز قرار است چه داستان جدیدی برایم رو کند.
در همین فکرها بودم که پاپابزرگ آمد کنارمان و گفت :«اینا که چیزی نیست. باید قصه من رو گوش کنید و بعد بگید سلطان گم شدن کیه!»
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی