مادربزرگ من ترکیبی از خاله ریزه و جودی ابوت بود
به گزارش گلونی قسمت هشتم خاطرات مسیریابی را اینجا بخوانید
پاپابزرگ دوباره رفت سراغ آلبوم عکس قدیمی. نشست به تماشای یکی دو تا عکسی که از همسرش باقی مانده بود.
حیف که هیچ عکسی از دوران جوانیاش نداشت. هر چند همینها هم زیباییاش را پشت آنهمه چین و چروک نشان میدادند.
در عکس، پیرزنی با موهای گیس کرده و حنا گذاشته ایستاده بود.
لباسی با زمینه مشکی و گلهای ریز قرمز پوشیده بود و جوراب کلفتی به پا داشت، گالوشهایش برق میزد و ناخنهایش رنگ حنا داشت.
به چشمهای عسلی ایران خانم زل زدم. همان چشمان مازی بود.
همان نگاه مهربان و پر از جنب و جوش.
مادربزرگ من ترکیبی از خاله ریزه و جودی ابوت بود
مازی بعد ازعمل قلب باز کمی آرامتر شده بود.
تا پیش از این هر چه در خاطرم هست از تحرک و جنب و جوش و آرام نگرفتن مادربزرگم بود.
ترکیبی بود از خاله ریزه و جودی ابوت. خیلی ریزه میزه و لاغر بود ولی پر تحرک.
بچه که بودم بیکاری و نشستناش را به یاد ندارم. صبحها سر کار میرفت و دنیایش ریز میشد به قد موجودات میکروسکوپی و آزمایشگاهی.
بعضی وقتها من را هم با خودش میبرد.
همیشه از اینکه خانمها و آقایان روپوش سفید، تحویلم میگرفتند و با لبخند نگاهم میکردند لذت میبردم.
من را میبرد توی اتاقش و از کشوی میزش چندتا آلوچه (گوجه سبز) میگذاشت توی دستم.
کشوی میزش پر بود از انواع خوراکیهای ترش. آلوچه، آلو، اخته و لواشک.
با هم برمیگشتیم خانه و تازه، کار خانه شروع میشد. یک تنه همه فن حریف بود.
پدربزرگم کارمند اداره بهداشت بود. خیلی سال پیش وقتی برای مأموریتی به شهری دیگر رفته بود با یک ماشین اوپل قدیمی که میگفتند همیشه خدا خراب بود و وسط راه خاموش میشد تصادف کرد.
میگفتند پدربزرگم اصرار داشت که فقط با همین اوپل قدیمی داغانش به سفر برود.
همیشه خدا هم وسط راه خراب میشد و باید یا پشت یک ماشین یا با سیم بکسل، آویزان ماشینی دیگر، به رشت میرسید.
تقریباً هیچوقت سالم و روشن به رشت نرسیده بود.
همیشه هم هنوز از رشت خارج نشده خاموش میکرد. به همین خاطر هیچوقت هیچکس حاضر نشد با پدربزرگم همسفر شود.
چون میدانست باید نصف مسیر، اوپل به آن سنگینی را هول بدهد و سر آخر با دیسکی بیرون زده به مقصد برسد.
بنده خدا آخر هم سر این ماشین به دیار باقی رفت.
میگفتند سر ریل راه آهن خاموش کرد و پدربزرگم باز میخواست هرطور شده ماشین را روشن کند.
ما هیچوقت نفهمیدیم چه شد که پیاده نشد، ولی سرآخر اوپل و خودش با هم رفتند.
مادربزرگ من ترکیبی از خاله ریزه و جودی ابوت بود
از آن روز به بعد مادربزرگم هم پدر شد و هم مادر. هر بار مشغول یک کاری بود.
گاهی دستش تا آرنج توی ملات سیمان بود و داشت گوشه حیاط را سیمانکاری میکرد.
گاهی آچار به دست، خرابی شیر آب آشپزخانه را میگرفت و گاهی هم بالای درخت مشغول چیدن آلوچه بود.
من از بچگی وسط همه کارهایش بودم. خانهمان چسبیده به خانه مادربزرگم بود و صبح تا شب و گاهی هم صبح تا صبح فردا ور دلش بودم.
وقتی میرفت سر ایوان خانه که نسبت به ایوانهای خانههای دیگر چند متری بلندتر بود و از آن بالا گیلان خانم، همسایه سمت راستی را صدا میکرد، کنارش پا بلند میکردم تا ببینم گیلان خانم باز خولی دشکن (در ظرفی سفالی به نام نمکیار آلوچه را با سنگی به نام سنگ نمکیار میشکنند و با دَلار که ترکیبی از سبزیهای محلی گیلان و نمک است میخورند) آماده کرده یا نه.
از ایوان خانه مادربزرگم حیاط سنگفرش شده آنها معلوم بود.
همان ایوان که میلههایش ترکیبی از دو دایره و یک بیضی بود. اول یک دایره بعد یک بیضی بزرگ و دوباره یک دایره.
و این الگو تا انتهای مسیر و رسیدن به پلهها ادامه داشت. نمیدانم چرا این شکلی درست کرده بودند؟
لااقل سه چهار بار سرم را برده بودم توی دایره بالایی و خیال میکردم میتوانم درش بیاورم.
ولی دقیقاً وقتی گوشهایم از شدت فشار شبیه نان بربری تازه از تنور درآمده، داغ شده بود و حسابی گیر کرده بودم داد میزدم «مازی، مازی کمک. من گیر کردم.» و بعد نم نم اشکهایم جاری میشد.
مازی که میرسید اول میگفت «دتر جان سر تو کوچکتر شده یا این میله بزرگتر؟ چرا باز رفتی توش آخه؟»
من هم وسط گریه میگفتم: «آخه این یکی رو امتحان نکرده بودم گفتم شاید بزرگتر از اون یکی باشه.»
میزان درک من از اندازه اشکال هندسی همینقدر قوی بود.
گیلان خانم که از آن طرف صدای گریه من را میشنید سریع میآمد توی حیاط و وعده یک خولی دشکن معرکه برای بعدازظهر به من میداد.
نه که فکر کنید خیلی شکمو بودم. ولی به محض شنیدن این وعده، گل از گلم میشکفت و اصلاً یادم میرفت در چه وضعیت افتضاحی گیر کردهام.
این عکسها همیشه آدم را از کار و زندگی میاندازند. نشستهام به تماشای خاطرات و پاک یادم رفته باید بروم خانه.
درسهای دخترم، حنا مانده، شام درست نکردهام.
چقدر دلم هوای شبهای خانه مازی را کرده. همان شبهایی که کنار کپه بالشهایش میخوابیدم.
مازی مشکل قلبی داشت. به همین خاطر باید حتماً روی پنج، شش تا بالش میخوابید تا راحت نفس بکشد.
من عاشق این تپه بالشی بودم. شیرجه میزدم توی آنها و آماده شنیدن داستان میشدم.
همیشه موقع تعریف کردن داستانهایی که هیچوقت خدا آخرشان معلوم نشد (چون مازی بعد از دو سه تا جمله خرو پفش هوا میرفت) خیره میشدم به سقف چوبی خانه.
از گوشه پرده پنجره باریک کنار اتاق، نور زرد رنگ چراغ برق کوچه میافتاد روی سقف.
با این نور برای خودم داستان میساختم. گاهی پنجره باز بود و پرده سفید با گلهای ریز آبی که تکان میخورد، سایه هم شکلهای تازهای به خودش میگرفت و موجودات توی داستان من هم جان میگرفتند.
آنقدر میماندند تا خوابم ببرد. صبح با صدای یاکریمی که گوشه پنجره هو هو میکرد بیدار میشدم.
طبق معمول، مادربزرگ صبحانه را آماده کرده بود و عطر چای تازه دم لاهیجان از آشپزخانه میآمد.
سقفها که گچی شد و انواع کناف و نورپردازیها آمد سایهها کمکم رفتند. نمیدانم کجا ولی دیگر نیستند.
همان سایههایی که وقتی برق میرفت و فانوسها روشن میشد، میآمدند برای سرگرم کردن ما.
خاموشی برای حمله هوایی را درست به یاد ندارم. خیلی بچه بودم. اما خاطرهای دور و مه گرفته توی ذهنم مانده.
توی پارکینگ خانه مادربزرگ کنجی کوچک با سقفی شیبدار بود. آنجا را کرده بودند پناهگاه.
یک شب چراغها خاموش شد و همه پریدند توی پناهگاه. من و مادربزرگم، خاله، دایی، مادرم، پدرم و پاپابزرگ.
به سختی جا شدیم. توی بغل مادربزرگ بودم و نگاهم خورد به شیرینی برنجی کوچکی که افتاده بود گوشه پناهگاه.
حواسم پی شیرینی بود. اصلاً چیزی از صدای انفجار و ترس یادم نمیآید.
دست دراز کردم تا شیرینی را بردارم. دستم نمیرسید. خودم را کش دادم تا برسم، نزدیک بودم، خیلی نزدیک.
ولی یکهو چراغها روشن شد و همه بلند شدند. شیرینی برنجی هم زیر پا له شد.
ماجرایی تازه
پاپابزرگ آلبوم را بست و گفت: « به کجاها که آدم رو نمیبری دختر. تازه یه چیز دیگه هم یاد آمد.
بگم از تعجب شاخ درمیآری. این یکی رو به هیچکس نگفته بودم. اصلاً خودم هم یادم رفته بود.
عمه سرور من، یک چیزهایی از پدرم و جهت یابی افتضاحش تعریف میکرد که باورت نمیشه. درباره میرزا کوچکه.»
از زور تعجب خندهام گرفت. گفتم: «میرزا کوچک چه ربطی به پدر شما داشت پاپا بزرگ؟»
گفت: «قصهش مفصله. فردا که آمدی برات میگم. یه حرفی زدی از مسیریابی و گم شدن، باعث شدی هر چی تا حالا توی این دلم نگه داشته بودم و لو نداده بودم بگم.»
باید یک برنامه مشخص برای آمدن به خانه مادربزرگ میگذاشم.
این قصه حالا حالاها ادامه داشت و خدا میداند قرار بود به کجا برسد. فقط نگرانم به جاهای باریک و خطرناک نرسد.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی