مرغی که خروس را تحویل نگرفت
مرغی که خروس را تحویل نگرفت
به گزارش گلونی شاه شدن دیگر بست است باید استراحت کنم چه قدر غم مردم را بخورم مگر من چه قدر جان دارم.
تصمیم گرفتم به دل طبیعت بروم و اندکی استراحت کنم.
جایی که خبری از ماشین و شلوغی نباشد.
جایی که هستم تا جایی که چشم کار میکند بینهایت سبز است و آبی.
انقدر سبز است که ترجیح میدهم گاو شوم و در این سبزی از خوشی بمیرم.
یا که اسب شوم و انقدر از کوهی به کوه دیگر بدوم تا تنها دغدغهام نشان دادن عضلات ورزیدهام از سر فخر فروشی باشد.
اما در نزدیکی من مرغی است . الان که خستهام نه حال دویدن دارم نه حتا انرژی مثل گاو عذا خوردن را. بهتر است مرغ شوم.
نمیدانم آنها هم شاه دارند؟ انتخابات دارند؟ دموکراسی در بین مرغها چگونه است؟
خروسها از حقوق مرغها چیزی میدانند؟ اصلا خبر دارند که بالاخره تخمهایشان تخم طلا شد و این روزها املت غذای بسیار شیک و مجلسی محسوب میشود؟
رفتم با مرغ شروع به صحبت کردم. زیباست، سفید مثل برف با خالهای قهوهای.
دارم برایش توضیح میدهم که مرغ عزیز سلام آیا در جریان گرانیها و قیمتت هستی؟
یهو نوکی میزند و میگوید دانهات را بخور چه قدر حرف میزنی؟
چشمان گرد شدهام را به چشمانش میدوزم که مطمئن شوم صدایم را شنیده.
میپرسم فهمیدی چه گفتم؟ میگوید یک ساعت بالای سرم قوقولی قوقو میکنی مخم را بزنی فکر کردی نمیفهمم؟
میگویم من آدم چرا باید مخ تو را بزنم؟ میگوید راست میگویی من هم خرسم.
میخواهم بلند شوم و بروم و وقتم را صرف یک مرغ بیمغز نکنم میبینم نمیتوان بلند شوم.
به پاهایم نگاه میکنم میبینم پاهایم، پای مرغ شدهاند. به سمت در آلومینیومی خانه میروم تا خودم را در آن ببینم.
میبینم نه من خروس شدهام.
مرغی که خروس را تحویل نگرفت
خروس؟
یکم راه میروم با پاهای جدیدم ارتباط برقرار کنم.
میروم پیش مرغ میگویم اسمت چیست؟ میگوید به تو چه. خودت خواهر و مادر نداری مزاحم من شدی؟
میگویم دارم. مزاحم هم نشدم در بین آدمها برای صمیمیت بیشتر همدیگر را به اسم صدا میزنند.
میگوید نه بابا از راه نرسیده میخواهد صمیمی هم بشود.
میگویم از وقتی که گران شدی خودت را میگیری یا از اول اینگونه بودی؟
قدقدایش جیغ گونه است و نوک میزند.
با یک پرم هلش میدهم و میگویم ضعیفه این کارها به تو نیامده برو تخمت را بگذار.
با ۲ کیلوگرم گوشت فکر کردی بروسلی هستی.
خواستم بدانم شاه شما کیست اگر شاه ندارید من لطف کنم با کمالاتم شاه شما بشوم.
در شان من نیست به یک مرغ دون پایه که معلوم نیست مال کدام تخممرغ است حتا نگاهی بیاندازم.
یک مرغ تنها اینجا فکر کردی خواستگارم؟ تو را بگیرم؟
برای خود راهم را کج میکنم و در حال گشت و گذارم و که صدای همهمه قدقدا میشنوم.
چهقدر زیاد هستن تعدادشان ۱۰ تا است.
بهشت که میگویند همینجاست.
باید بهشان بگویم چه قدر گران شدهاند و حواسشان باشد خودشان و تخمهایشان را مفت نفروشند.
بهتر است شاه اینها شوم و مراقبشان باشم.
اگر بدانند من، هم آدم بودم و هم شاه حتما برای با من بودن لحظهای تردید به خود راه نمیدهند.
۱۰ تا مرغ، زمین بینهایت، نبود هیچ مرزی. همینجا میمانم.
پایان پیام
نویسنده: فریال مرادی
کد خبر : 180180 ساعت خبر : 8:00 ق.ظ