همیشه یکی هست که حسرت زندگیاش را بخوریم
همیشه یکی هست که حسرت زندگیاش را بخوریم
به گزارش گلونی خیلی دارد بهم خوش میگذرد. مرغهای دورم برای با من بودن سر و دست میشکنند.
اینجا جای عجیبی است انگار خروس دیگری جز من نیست. یا اینکه من آنقدر خوبم که دیگران به چشمشان نمیآیند.
خانم مهربانی صاحب اینجا است. از وقتی آمدهام فقط پسرم، پسرم میکند.
تخمها را مرغها میگذارند و برای کوچک یا بزرگ بودنشان هر روز فحش میخورند اما قربان صدقهاش نصیب من است.
انگار اگر کار کنی، نقد میشوی اما کار نکرده همیشه عزیزتری!
خلاصه که صبحها در آغوش مرغی از خواب بیدار میشوم و شبها در آغوش دیگری بهخواب میروم.
غذایم آماده است. لازم نیست به خودم زحمت بدهم و تخمی هم بگذارم.
تنها دغدغه این روزهایم شده کجای این باغ بزرگ نرمتر است برای خوابیدن.
رفیق خوبی هم پیدا کردهام سگ ولگردی است که به گفته خودش دنیا دیده است و جای نرفته ندارد.
میگوید: «چه نشستهای که آن سمت رودخانه چه دخترهایی دارد!»
همیشه یکی هست که حسرت زندگیاش را بخوریم
آن سمت رودخانه یوز هم دارد که برای همه عزیز است. اما فکر دیدن یوز و پلنگ با آن هیبت برایم ترسناک است.
زن زندگی نمیشوند که هیچ، از شانس بدم حتماً اگر به من برسند گرسنهاند و مرا میخورند.
روزی نیست که از خوبیهای آنور آب نگوید. انگار همیشه یک آنور آبی هست برای حسرتش را خوردن.
چه آن وقتی که آدم بودم و چه الان که خروسم و عزیز کرده صاحب باغ.
هر روز برایش میگویم: «من میخواستم شاه شوم. الان اینجا شاه ده تا مرغم چی بهتر از این!»
او میخندد و میگوید: «خر، مغزت را گاز گرفت که خروس شدی؟! نمیبینی ما سگها چهقدر خوشبختیم؟»
میگویم: «همین مانده بود، یک ولگرد به من فخر بفروشد.»
ولگرد آن سمت آب یا این سمت آب، باز هم ولگرد است اینکه دیگر فخر فروشی ندارد!
میگوید: «من دنیا دیدهام».
میگویم: «این جا سرزمین من است. یعنی ریشههایم را ول کنم؟»
از خنده زبانش بند آمده، میگوید: «خروسی یا درختی؟»
میگویم: «تو چه میفهمی ریشه چیست!»
میگوید: «ریشهای میبینی؟ خیلی وقت است ریشهات مثل مغزت خشک شده و نمیبینی.
ریشه برای به ثمر نشستن است. تو تهش فقط بتونی ۴ تا مرغ را اینور آنور کنی.
تو اگر با من بیایی آن سمت رود، میبینی چه چیزهایی برایت محیا است و دیگر خود را با ۱۰ تا مرغ، پادشاه عالم نمیدانی».
میگویم: «از قیمت مرغ اطلاع داری؟»
میگوید: «مادی نباش داداش من! بیا برو دنیا را بگرد! آن طرف آبها کسی لنگ یک مرغ نیست.
مرغ مفتی ریخته همهجا».
وسوسه میشوم و میپرسم: «اگر بخواهم بیایم چگونه باید بیایم؟»
-آشنا دارم راحت ردت میکند.
-مرغهایم چی؟
– احمق! زیره به کرمان میخواهی ببری؟
فکرم درگیر مرغهای آن طرف است. تا اینجا که خوب بوده، نکند بهترها آن طرف هستند و من بیخبرم.
پایان پیام
نویسنده: فریال مرادی
کد خبر : 181668 ساعت خبر : 11:03 ق.ظ