مارش جنگ به صدا درآمد
به گزارش گلونی قسمت دهم خاطرات مسیریابی را میتوانید اینجا بخوانید.
هنوز در فکر میرزا بودم که زنگ در به صدا درآمد.
زنگ که اینطوری، دو، سه بار پشت سر هم میخورد برای مازی و پاپابزرگ حکم مارش جنگ را داشت و سریع در جایگاههای مخصوص به خود قرار میگرفتند.
این زنگ، آمدن «خاله مخصوص» را اعلام میکرد.
خاله مخصوص، زنی پنجاه ساله، به قول خودش کمی توپر، نه چاق بود.
اینکه چرا مادربزرگم اسمش را مخصوص گذاشته نمیدانم. ولی بیربط با اخلاق و خصوصیات خاصاش نیست و واقعاً ویژه است.
خاله خانم از هرکسی که تا به حال میشناختید وسواسیتر است.
البته خودش میگوید فقط آدم تمیزی است و از نظر او تمام آدمهای روی کره زمین شلخته و نامرتب و هپلی هستند.
بیچاره شوهر و پسرهای خاله مخصوص هر کدام دو سه نوع آلرژی گرفتهاند، بس که بوی مواد شوینده رفته توی حلقشان.
خودش اما انگار به مقاومت عجیبی رسیده، هیچ بویی رویش تأثیر نمیگذارد.
خاله مخصوص که رسید، پاپابزرگ سریع سمعکش را درآورد و انداخت توی کشو، زیر لباسها. مازی رفت توی حیاط و به سبزیها و گلها پناه برد.
مارش جنگ به صدا درآمد
خاله، یک عادت دیگر هم داشت. همچین که وارد جایی میشد شروع میکرد بیوقفه و به قول عادل فردوسیپور نان استاپ حرف زدن، که چه عرض کنم، ایراد گرفتن.
راه داشت از رنگ آسمان و خاک زمین هم ایراد میگرفت.
من مانده بودم به کدام سوراخ موشی پناه ببرم. آمدم بدوم سمت حیاط که دیگر کار از کار گذشته بودم و وسط راه با صدای خاله مخصوص خشک شدم.
«به به بهار خانم از اینورا. خوبی خوشی؟ دخترت خوبه؟ شوهرت خوبه؟
ببینم این مانتو که تنته کرم رنگه یا چرک گرفته؟ کفشت تو پلکان چرا اینقدر کثیفه؟
چند ماه پیش تمیزش کردی؟ مازی کو؟ پاپابزرگ کجاست؟»
مانده بودم اول به کدام سؤال جواب بدهم و کدام را بیخیال شوم.
ترجیح دادم فقط به اعلام مکان اکتفا کنم و گفتم «مازی تو حیاطه و پاپابزرگ هم دراز کشیده.»
بعد از سلام و علیک چند دقیقهای سکوت حکمفرما بود.
داشتم به اینکه چطور بیسر و صدا در بروم فکر میکردم که با جیغ خاله مخصوص از جا پریدم.
طوری جیغ کشید که پاپابزرگ بدون سمعک هم شنید و هی توی گوشش دست میزد و شک کرده بود نکند سمعک دارد یا اینکه گوشش خود بهخود خوب شده.
اما با دیدن قیافه مچاله من، فهمید خاله مخصوص صدایش آنقدر بلند بوده که احتمالاً دیوار صوتی را هم شکسته.
مازی هم قلبش را گرفته بود و آمد بالا. رفتیم سمت در سرویس بهداشتی تا ببینیم چه چیزی باعث شده خاله جیغ بکشد.
دیدم یک لنگه چکمهاش را در دست گرفته و در حالی که یک پایش را مثل شاگردهای تنبل کلاس بالا نگه داشته، لی لی کنان آمد طرف ما.
فقط با یکی دو درجه پایین آوردن صدا گفت: «کی تو چکمه من آب ریخته؟ پام رو که بردم توش غرق شد. این چه وضعیه آخه؟»
ما سه تا به هم نگاه کردیم. سریع گفتم «جون خاله من اصلاً طرف چکمههای شما نرفتم. باور کن.»
چشم گرداندم دیدم پاپابزرگ نیست. فهمیدم کار کار خودش بود.
قصه این چکمههای سیاه پلاستیکی بلند را همه اهل فامیل مادری میدانند.
خاله مخصوص بهخاطر همان وسواسی که دارد با چکمه به دستشویی میرود.
توی خانه خودشان هم وقتی وارد سرویس بهداشتی میشوی سهچهار جفت چکمه یک گوشه هست.
خاله همه اهل خانهشان را هم مجبور کرده با چکمه بروند دستشویی.
مارش جنگ به صدا درآمد
باز همه برگشتند سر جای قبلی خودشان و من ماندم.
خاله مخصوص از توی دستشویی بلند بلند گفت «کاری نداری که. چند دقیقه بمون باهات کار دارم.»
و این یعنی شروع بیچارگی.
وقتی تمام سرویس بهداشتی، چکمه و خودش را شست، بیرون آمد و تازه کار اصلیاش شروع شد.
گفت:« برو از تو اون پلاستیک که دم دره، وایتکس و رومیزیها رو بیار.»
گفتم:« اخی واسه میز عسلیها گرفتی؟ چه خوشکلن. ولی چرا چهار، پنج تا؟ میز عسلیها که سه تا بیشتر نیستن.»
گفت: «واسه تو یخچاله. برای خونه خودمون هم خریدم.
عالیه، دیگه صفحههای یخچال کثیف نمیشه. تند تند اینا رو برمیدارم میشورم میذارم تو یخچال. دیدی چه فکر خوبی کردم؟»
فقط داشتم یخچال را با این رومیزیهای پلاستیکی گیپور مانند سفید، تجسم میکردم.
نکته مثبتش این بود که تقریباً هیچ مهمانی به یخچال خانه سر نمیزد.
با پلاستیکی که پر از مواد شوینده و دستکش و اسکاچ و… بود پشت سر خاله رفتم توی آشپزخانه.
تمام یخچال را خالی کرد. وایتکس را برداشت و افتاد به جانش. آخر کجای دنیا توی یخچال را با وایتکس تمیز میکنند؟
به سرفه افتادم و رفتم دم پنجره تا نفسی تازه کنم.
برگشتم دیدم خاله رومیزیها را پهن کرده روی قفسههای یخچال و ایستاده روبروی آنها و شبیه به نقاشی که بعد از خلق اثرش با لذت به بوم نگاه میکند، به بخچال زل زده.
دیدم نگاهش به سمت کابینتها رفت. مکث میکردم باید تا یازده شب مشغول پاک کردن کابینتها با انواع شویندهها میشدم.
سریع گفتم: «خاله جان. با اجازه من دیگه برم. خیلی دیر شده. کاری نداری؟»
خدا را شکر خاله هم فقط گفت: «برو به سلامت. فقط یادت باشه آخر هفته خونه ما دعوتید. تولد احسانه.»
احسان پسر بزرگ خاله مخصوص بود. مغز متفکر خانواده.
از همین جا میتوانست آدرس یک سیارک که دور کره زمین در حال پیچ و تاب خوردن است را باتمام مشخصات جغرافیای بدهد.
لیسانس هوافضا داشت و قرار بود برای ادامه تحصیلات برود خارج. میخواست فضانورد بشود.
همیشه سعی میکردم تا جایی که میشود از این بشر فاصله بگیرم.
من اسم خیابانی که دخترم را کلاس زبان میبرم بلد نیستم و هر بار که اسنپ میگیرم و میپرسد کدام خیابان؟
فقط میگویم «همون که تو نقشه نوشته» همان نقشهای که یک بار با کمک همسرم پیدایش کردم و بعد چپاندمش توی مسیرهای منتخب، که تقریباً هفتاد، هشتادتایی میشدند.
پسر خالهام به طور دقیق میتواند مکان مریخپیمایی که قرار است تا چند ماه دیگر به مریخ برسد را مشخص کند و فاصله آن را با ما محاسبه کند و بگوید همین الان اگر یک مریخپیمای دیگر داشتیم چطور و از کجا باید میرفتیم تا بهش برسیم.
که میخواهم صد سال سیاه نرسم. ای بر پدر هر چه فضانورد و دانشمند صلوات.
اصلاً به من چه که مریخ پیما کجاست؟
این بشر به تنهایی روحیه و اعتماد بهنفس نداشته من را، با خاک یکسان میکند.
برای آخر هفته باید چه گلی بر سر میریختم؟
خداحافظی کردم و توی کوچه به این فکر میکردم که اگر من یک فضانورد بودم چه بلایی سر خودم، فضاپیما، سیارات، کهکشان راه شیری و … میآوردم؟
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی