من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم؛ قسمت دوم
قسمت چهارم
به گزارش گلونی قبل از توضیح شرایط کوچه، باید یکی دیگراز مشکلات خودم را خدمتتان شرح بدهم.
من فوبیای بال زدن پرندگان دارم.
یعنی کافی است کفتر، گنجشک، خلاصه هر موجود بالداری را در مقابلم ببینم، تمام فرمانهای مغزیام هنگ میکنند و فقط تنها فرمانی که مانند یک اخطار قرمز چشمکزن، در مغزم روشن و خاموش میشود «سرجای خودت وایستا، تکون نخور» است.
جلوی کوچه پر از کفترهایی بود که انگار مال یکی از خانهها بودند.
هی بالا و پایین میپریدند و بق بقو میکردند. سرجایم میخکوب شدم.
با اینکه میدانستم تنها راه نجات از گمشدن، همین کوچه است، قدم از قدم برنداشتم.
بعد از چند دقیقه ایستادن مثال مجسمهها، مغزم نفسی عمیق کشید و فرمان داد «فرار کن.»
من هم شروع کردم به دویدن. ولی چون درست فرمان نداده بود و نگفت به کدام طرف، بعد از چند دقیقه به دور و برم که نگاه کردم متوجه شدم وارد هزارتویی از کوچههای قدیمی شدهام که انگار تمامی ندارند.
حالا فقط آرزو میکردم یک خیابان پیدا کنم. هر چه شد و هر کجا بود.
اما نه، انگار در کوچهها زندانی شده بودم. وارد هر کدام که میشدم چهارتا دیگر پیدا میشدند.
از رمق افتاده بودم و کنار یکی از خانهها نشستم.
من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم
بعد از چند دقیقه دوباره به راه افتادم و تقریباً بعد از یک ساعت بالاخره توانستم یک خیابان پیدا کنم.
از خوشحالی داد زدم «خیابون، خیابون. خدایا شکرت» که با نگاه چند عابر متوجه شدم اینجا جایش نبود.
بنده خداها طوری نگاهم میکردند انگار همین الان از ماشین زمانی که من را از هزاران سال پیش به اینجا آورده خارج شدهام.
حالا باید دوباره عملیات پرسش را شروع میکردم.
به اولین نفری که رسیدم پرسیدم «ببخشید خیابون دانشگاه از کدوم طرف میرن؟»
گفت «کجا؟»
دوباره گفتم. گفت: «کجا هست اصلاً ؟»
با خودم گفتم احتمالاً بنده خدا مال این طرفها نیست.
نفر دوم، سوم، چهارم و… کمکم ترس برم داشت.
اینجا کجا بود؟ چرا هیچکس اسم خیابان را بلد نبود؟
باز همان بادکنک در حال انفجار، سراغم آمد.
نشستم کنار پیادهرو، دیگر نمیدانستم باید چه کنم.
یکهو با دیدن ماشین پلیسی که آرام از کنارم میگذشت فکری مثل جرقه به ذهنم رسید.
پریدم جلوی ماشین. افسری پیاده شد و پرسید چه شده؟
من هم سیر تا پیاز ماجرا را که نه، در حد اینکه گم شدم و نمیدانم چه کنم برایش توضیح دادم.
خدا خیرشان بدهد من را سوار کردند و تا خوابگاه رساندند. که البته ای کاش نمیرساندند.
از آن روز به بعد شدم سوژه بچههایی که من را با ماشین پلیس دیده بودند.
البته بماند که مجبور شدم برای توضیح اینکه خلافی نکردهام به مسئول خوابگاه (که از مانیتور و فیلم دوربینهای مداربسته داشت بیرون را میپایید)، پلیسهای محترم را به داخل خوابگاه بیاورم تا بگویند که من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم.
همین و بس.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی