با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
به گزارش گلونی قسمت شانزدهم خاطرات مسیریابی را میتوانید در این بخش بخوانید
جمله «به مریخ خوش آمدید دوست من» هنوز تمام نشده بود که رباتی داخل شد.
ابتدا ذرهای کوچک، مثل یک تراشه را به دستم تزریق کرد و بعد کارتی را که رویش نوشته بود پلاک چهل و شش دستم داد.
صدا گفت: «شما از این به بعد در خانه خیابان چهل و شش شمالی زندگی خواهید کرد.» بعد هم در باز شد تا بروم.
از ساختمان با موفقیت بیرون رفتم. ولی چطور میخواستم فقط با یک پلاک و جهت، خانه را پیدا کنم؟
روی زمین با کروکی و نقشه هم نمیتوانستم یک خیابان را پیدا کنم.
مثل اینکه قرار بود تجربه گم شدن در مریخ هم به لیست تجربیات جذابم اضافه شود.
جلوی رویم دو خیابان قرار داشت. به راست رفتم و بختم را امتحان کردم.
با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
همین که پا در مسیر گذاشتم، صدایی آمد «مسیر اشتباه است به سمت چپ بروید.»
عالی بود. بدون اینکه لازم باشد مسیر را روی نقشه پیدا کنی و به خوردش بدهی، خودش راهنماییات میکرد.
این خودش، حتماً همان تراشهای است که توی دستم جاگذاری کرده بودند.
وارد خیابان سمت چپ شدم. خواستم امتحانش کنم، پیچیدم توی یکی از کوچهها، دوباره گفت «از کوچه خارج شوید و مستقیم به مسیر خود ادامه دهید.»
بعد از اینکه به خانه رسیدم گفت «شما به خانه رسیدید. برای فردا هشت صبح برنامهریزی دیگری وجود دارد تا به سرکار تعیین شده بروید.»
صدای قار و قور شکمم بلند شده بود و حسابی گرسنه بودم.
داشتم فکر میکردم توی این سیاره غریب از کجا غذا پیدا کنم؟ که صدا دوباره گفت «کدام رستوران را انتخاب میکنید، بهترین، نزدیکترین، یا محبوبترین؟»
داشتم فکر میکردم پول از کجا بیاورم که باز گفت «در کارتی که دستتان است پول هست.»
احساس میکردم در درونم دو تا شدهام و باید با این غریبه زیادی نزدیک کنار بیایم.
در حالیکه به وجد آمده بودم و باورم نمیشد در این جای پر از امکانات و رفاه زندگی میکنم، کمی احساس گیجی میکردم، صدایی که زودتر ز خودم عکسالععمل نشان میداد را هنوز هضم نکرده بودم.
انگار حالا دیگر در درون خودم هم معذب بودم و نمیتوانستم به راحتی فکر کنم.
باز صدا گفت «راحت باش. من دیگه جزئی از تو هستم. اصلاً نگران نباش.»
مانده بودم الان به چیزی فکر کنم یا نه.
فقط گفتم: «بریم نزدیکترین رستوران»
بدون هیچ خطایی و در سریعترین زمانی که به عمرم دیده بودم به رستوران رسیدم.
باورم نمیشد. مشکل گم شدن، در این سیاره به کل از بین رفته بود و دیگر هیچ وقت، هیچکس گم نمیشد.
با خوشحالی پشت یکی از میزها نشستم. منتظر منوی عجیب و غریبی بودم که حتی اسم یکی از غذاهایش را هم متوجه نشوم.
روی میز، صفحهای روشن شد و منو آمد. از تعجب دهانم بازمانده بود.
صدایی جدید گفت: «این منو بر اساس اطلاعات دی ان ای شما از غذاهای محبوبتان اولویتبندی و تهیه شده است.
میتوانید انتخاب کنید.»
«کباب ترش، فسنجان رشتی، پلوکباب با مخلفات، اشپل، گردو و زیتون پرورده، مرغ شکم پر مخصوص و… سرآخر هم برنج محلی هاشمی»
برای اینکه از زور تعجب عین پلوی شفته وا نروم به ددیوار کنار میز تکیه دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم که صدای خودم گفت «به نظر میرسد بدنتان به هوای آزاد احتیاج دارد. لطفاً برای چند دقیقه از محیط بسته خارج شوید.»
رفتم توی هوای آزاد و چند بار نفس عمیق کشیدم و دوباره برگشتم.
کباب ترش سفارش دادم. صدای خودم گفت «دستانتان نیاز به شستشو دارد لطفاً به سمت دستشویی بروید.»
با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
این معضل همیشگی من بود. هیچوقت دستشوییهای رستورانها را نمیتوانستم پیدا کنم، یا باید با یک همراه میرفتم یا آنقدر چپ و راست و اشتباه میرفتم تا بالاخره پیدایش کنم.
دو، سه بار هم اشتباهی به جای دستشویی زنانه به مردانه رفتم و کلی ضایع شده بودم.
این مشکل هم به راحتی برطرف شد. خواستم دستم را بشورم، آب را باز کردم و مشغول شستن دست با صابون شدم که صدا گفت «میزان مصرف آب بالاست، هشدار.»
آب خود بهخود قطع شد و من ماندم با دستی پر از کف صابون.
گفتم: « یه دقیقه فقط بازش کن. قول میدم دستم رو سریع بشورم. جان من اذیت نکن.»
«یک دقیقه و پنجاه ثانیه مانده تا باز شدن مجدد شیرآب، با فشاری کمتر»
آب باز شد هرچند نصف فشار قبلی و خیلی کم. به هر زحمتی بود دستم را شستم و برگشتم سرمیز.
مریخیها با کسی تعارف ندارند. خواهش و التماس و توصیه هم نمیکنند.
زیاد مصرف کنی دستت را با همان کف و صابون ول میکنند به امان خدا.
غذا که رسید باورم نمیشد، دقیقاً عطر و رنگ رستوران محبوبم را داشت.
جنگ با ایتوکاواییها
به سمت خانه حرکت کردم و داشتم به این فکر میکردم که زندانی گفته بود مریخ در حال جنگ با ایتوکاواییهاست پس چرا همه چیز آرام و بیسر و صداست؟
که باز صدا گفت «جنگهای فضایی هیچوقت به قلمرو زندگی کشیده نخواهند شد.
آنها در جایی بسیار دورتر از مریخ و ایتوکاوا مشغول جنگ هستند.»
و بعد ادامه داد «میزان کلسترول خون شما بالا رفته باید چهل و پنج دقیقه پیاده روی کنید.»
گفتم:« فعلاً نه. بعداً انجامش میدم. از شنبه شروع میکنم. الان خوابم میاد.
صداجان، بعد از یه غذای خوشمزه فقط خواب میچسبه.»
«پیادهروی به مدت چل و پنج دقیقه شروع شد.»
«عمو، مگه حرف حالیت نمیشه؟ میخوام برم خونه.»
«پیادهروی»
«یارو. خونه کدوم وره؟ اصلاً خودم میرم.»
«تا زمانی که پیادهروی شما تمام نشود درب خانه باز نخواهد شد.»
«عجب زبان نفهمیهستیا»
«دو دقیقه و پنج ثانیه گذشت.»
دقیقاً چهل و پنج دقیقه پیادهروی کردم تا راضی شد من را به خانه برگرداند.
با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
حال نداشتم و همین که رسیدم روی یک کاناپه بزرگ و زردرنگ ولو شدم.
چه خانه زیبایی. همه چیز رنگ زرد و نارنجی بود.
آره، آره میدانم باز هم بر اساس اطلاعات دی ان ای.
چشمانم داشت خود به خود بسته میشد. گفتم: «جناب صدا اجازه میدی دو دقیقه کپهم رو بذارم و بخوابم.»
«بذار. خواب برای سی دقیقه تنظیم شد. بیش از این به بدن ضرر خواهد رسید و…»
همینطور داشت از مضرات خواب طولانی بعدازظهر حرف میزد که دیگر صدایش را نشنیدم و به خواب رفتم.
نمیدانم چه مدت گذشته بود ولی با صدایی آشنا بیدار شدم.
سلام زمین
«بهار، بهار، بهار جان خوبی؟ چشمات رو با کن. خدایا این چه بلایی بود.»
چشمهایم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستان و در حالیکه سرمی به دستم وصل است دراز کشیدهام.
به دور و برم که نگاه کردم همه بودند. به دستم نگاه کردم، خبری از تراشه نبود.
گفتم «الان رو زمین هستیم یا مریخ؟»
مازی زد زیر گریه و گفت «وای دیدین چی شد؟ بچهم پاک عقلش رو از دست داد.»
گفتم:« پس زمین نابود نشده؟ کرونا نیومده؟»
خاله مخصوص گفت:« چی چی نا؟ نه عزیزم نگران نباش هیچ خبری نیست همه چیز سر جاشه. خواب دیدی.»
چند دقیقهای طول کشید تا عقلم سرجایش بیاید.
گفتم «چی شد که اینجوری شد؟»
زندایی شیرین گفت:« دقیقاً همون لحظه که عروس مرده پات رو گرفت غش کردی و بیهوش شدی.
کل اتاق فرار رو به هم ریختی. همه پریدن تو اتاق و سریع آمبولانس خبر کردن.
قیافه اکتوری که نقش عروس رو بازی میکرد باید میدیدی. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و هی صدات میزد بیچاره.»
از اینکه هنوز روی زمین هستم، پیش عزیزانم، و این سیاره نابود نشده کلی خوشحال شدم.
اما ازاینکه باز هم باید گم شوم و صدای راهنمای فضول همراهم نیست غمگین.
کاش لااقل آن صدا را از عالم خواب و هپروت با خودم میآوردم.
با گم شدن برای همیشه خداحافظی کردم؟
هر چند هر چیزی که در خواب دیده بودم غیر واقعی بود. امکان نداشت حتی یک جملهاش درست باشد.
تلویزیون روشن بود و اخبار پخش میشد «در شهر ووهان چین ابتلای چند نفر به ویروس ناشناختهای به نام کرونا گزارش شده است.
هنوز معلوم نیست این ویروس چه خطراتی میتواند داشته باشد.
خبرهای رسیده حاکی از این است که اولین مورد فوتی براثر این ویروس در چین گزارش شده است.
برخی منابع میگویند خوردن سوپ خفاش عامل ابتلای این افراد به کرونا بوده است.»
زامبیها، سیاره سبز، پروفسور احسان…
به نظرم وقتش بود یک بار دیگر غش کنم و به مریخ برگردم.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی