شین طلایی شش نقطه دست از سرم برنمیدارد
به گزارش گلونی بعد از آن تلفن ناشناس، انگار همه چیز کمکم عادی شده بود. متوجه شده بودم دیگر کسی نمیپرسد: «چه گفتی؟!» و ادایم را در نمیآورد. خوشحال بودم که همه چیز عادی شده. انگار همه فراموش کرده و دردسرها برایم تمام شده بودند.
همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز به دیدن یکی از دوستانم رفتم. یکی از دوستان خوب و صمیمی من! که چون در دو شهر متفاوت زندگی میکردیم، کمتر میتوانستم ببینمش.
در یک سفر کوتاه به شهر محل زندگیاش قراری گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم.
قرار ملاقات در کافهای کوچک بود. خیلی خوشحال و هیجانزده منتظرش بودم تا بیاید.
وقتی آمد بعد از احوال پرسی و ابراز خوشحالی از دیدنش نوبت سفارش دادن شد. آقای کافهدار آمد تا سفارشمان را بگیرد.
شین طلایی شش نقطه دست از سرم برنمیدارد
اول هم به من نگاه کرد و پرسید چه چیزی میخواهم. من هم لبخندی زدم و به آرامی گفتم: «شیک لطفاً!»
آقای کافهدار پرسید: «چه شیکی؟» کمی بلندتر گفتم: «شکلات لطفاً! شیک شکلات».
اینبار دوست عزیز و آبرومندم سریع پرسید: «چی؟ یک بار دیگر بگو!»
من تعجب کردم. فکر کردم اشتباه گفتم. یک نگاهی به آقای کافهدار که هنوز آنجا ایستاده بود کردم. لبخند معناداری داشت. دوباره تکرار کردم: «شیک!»
دوستم دوباره پرسید: «شیک چی گفتی؟!»
گفتم: «شیک شکلات! چرا؟! همانی است که همیشه سفارش میدهم».
دوباره با لبخندی: «گفت چی؟ نه یکبار دیگه بگو!» همچنان متوجه موضوع نشده بودم و متعجب نگاهش میکردم. با صدای بلندتری گفتم: «شیک شکلات».
یک دفعه زد زیر خنده و تکرار کرد: «ششیک ششکلات». وقتی ادایم را در میآورد تازه فهمیدم جریان از چه قرار است.
دقیقاً زمانی که فکر میکردم این موضوع فراموش شده و حتا خودم هم فراموشش کرده بودم، به من یادآوری کرد. پس هنوز این شین طلایی شش نقطه با من بود و جلب توجه میکرد. من چه ساده بودم که فکر میکردم فراموش شده است.
پایان پیام
نویسنده: بیتا اشکانیان