ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
به گزارش گلونی قسمت نوزدهم خاطرات مسیریابی را میتوانید در اینجا بخوانید.
ذهنم شبیه به انبار کاهی شده بود که باید یک سوزن را از داخلش پیدا میکردم.
در این شرایط بهترین کار این بود که بیخیال سوزن میشدم و یکی دیگر برمیداشتم.
همین کار را کردم. به خیال اینکه روی زمین حتماً راه حل بهتری از زیر زمین وجود دارد از مترو بیرون آمدم.
اما چیزی که دیدم شبیه به کارخانهای پر از کاه بود که باید سوزن دومی را از داخلش پیدا میکردم.
مانده بودم که چه کنم. دوباره بروم پایین یا همینجا روی زمین یک گلی بر سر بگیرم.
هیچ خبری هم از تاکسی نبود. در این شرایط، اسنپ بهترین راه بود.
همین که در قسمت مقصد، مصلی را تایپ کردم آدرس آمد و من هم خوشحال از پیدا کردن راهحل، منتظر راننده ماندم. بالاخره پرایدی نوکمدادی رسید.
از قابلیت ماشین بودن، فقط توانایی حرکت کردن را داشت.
در را که باز کردم نصفاش پایین آمد. راننده پیاده شد تا در را جا بزند، با فشار محکم کرد سرجایش، ولی صدای افتادن چیزی روی آسفالت آمد.
سپر عقب افتاده بود. راننده که بهش میخورد مردی تقریباً چهل ساله باشد، رفت و از داشبورد، طنابی پلاستیکی برداشت و مشغول بستن سپر به صندوق عقب شد.
داخل ماشین هم بهتر از بیرونش نبود. در عقب اصلاً روکش نداشت و اسکلت ماشین معلوم بود.
قسمتی از صندلی شاگرد انگار با شمشیر از وسط دو نیم شده بود و پارگی عمیقی داشت.
سایهبان سمت شاگرد عین گوشت آویزان در قصابی بود. زیرپایم یک سوراخ بزرگ بود که میتوانستم به راحتی آسفالت را ببینم.
انگار با تفنگ دولول به این قسمت شلیک کرده بودند.
ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
اسم و فامیل راننده که در صفحه اسنپ نوشته بود از همه جالبتر بود. « محمدعلی قسمتعالی».
کاملاً معلوم بود کارمند ثبت احوال از افعال معکوس برای فامیلشان استفاده کرده.
آقای قسمتعالی نشست و شروع کرد به حرکت.
طبق معمول نود درصد رانندگان اسنپ، اول پرسید: «کجا میرید؟»
همیشه دلم میخواست در جوابشان بگویم «جزایر هاوایی. مگه تو اون اپلیکیشن ننوشته که میپرسید؟» ولی هیچوقت نگفتم.
طوری رفته بود توی صفحه موبایل که انگار ماشین به صورت سیمولیشن در حال حرکت بود و ما وسط بازی بودیم.
سر از موبایل درآورد و سؤالی پرسید که میخواستم دودستی بزنم توی سر خودم.
گفت: «از کدوم ور برم؟»
اصلاً نمیدانستم الان کجای تهران هستم. بعد بگویم از کدام طرف به مصلی میروند؟
گفتم :«مگه مسیریاب ندارید؟»
گفت :«خرابه.»
اگر سالم بود باید تعجب میکردم.
گفتم :«خودتون بلد نیستید؟»
«نه راستش. اصلاً هیچوقت آدرس مادرس بلد نبودم.»
«پس چرا اومدین راننده اسنپ شدین؟»
« آبجی شما بگو باید چی کار میکردم؟ فوق لیسانس حسابداری دارم. دوازده سال تو یه اداره حسابدار بودم.
رئیس خواست خواهرزادهش رو بیاره سر کار، ما رو انداخت بیرون. به همین راحتی. هر جا رفتم، به هر دری زدم. نتونستم کار پیدا کنم.
مجبور شدم با این قراضه بیفتم تو خیابونا. مسیریابیم افتضاحه، ولی مجبور شدم مسافرکشی کنم.
تا حالا هم کلی امتیاز منفی از این و اون گرفتم. فکر کنم همین روزاست از اسنپ هم بندازنم بیرون.»
به گاوم که در متروی تجریش زاییده بود فکر کردم. گویا چندتا گوساله دیگر هم زایید.
گفتم: «آقا من اصلاً واسه اینکه نتونستم ایستگاه مصلی رو تو مترو پیدا کنم و پیاده شم، تا اینجا اومدم. حالا از من آدرس میپرسین؟»
«اصلاً نگران نباشید. پرسون پرسون میریم جلو.»
پشت چراغ قرمز، توی ترافیک، کنار خیابان و خلاصه هرجا که راه داشت، قسمتعالی پیاده میشد و آدرس میپرسید.
ولی کمی که جلو میرفتیم، هر دو قاطی میکردیم الان باید به چپ بپیچیم، به راست یا مستقیم؟
این وسط من هم هرچقدر به نسرین زنگ میزدم گوشی را برنمیداشت.
ماشین مشتی ممدلی
یکهو ماشین وسط راه خاموش کرد. همین یکی را کم داشتیم.
قسمتعالی گفت: «یه هول بدی روشن میشه. یا شما بشین. من یه هول بدم که روشن شه.»
ترجیح دادم دومی را انجام بدهیم. یه هول، دو هول، سه هول…
چهل وپنج دقیقه بعد… «آقا قربون دستت بیا یه هول بده این ماشین روشن شه.»
پنج، شش نفری، بعد از ده دقیقه بالاخره موفق شدند ماشین را روشن کنند.
ولی حالا نمیتوانستم نگهش دارم. هر چه ترمز میگرفتم نمیماند. قسمت عالی پشت سرم داد میزد: «محکم، محکم فشار بده پدال رو. دو، سه بار بکوب رو سرش.»
همین کار را کردم تا بالاخره چهارراه بعدی ایستاد.
ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
دست و پایم از استرس رفته بود روی ویبره. آمدم از ماشین پیاده شوم که زانوی پایم ناخودآگاه پرید بالا و تا دماغم رسید.
قبلاً هم یک بار اینشکلی شده بودم. تقریاً پانزده شانزده سال پیش. همان موقع که نامه مشروطی دانشگاه، به اشتباه آمد دم در خانه.
حالا هر چه به پدر و مادرم میگفتم به پیر به پیغمبر مشروط نشدهام باورشان نمیشد.
راستش حق هم داشتند این اولین نامه نبود که میآمد. البته یکی هم قبل از رسیدن، پودر شده بود. وقتی بدانی مشروط شدی نمیگذاری نامه به دست کسی برسد.
دقیقاً ترم قبل از این ترم، که به اشتباه نامه مشروطی را فرستاده بودند، من و نسرین هر دو مشروط شده بودیم.
در تعطیلات ترم آمده بودیم خانه و از کله سحر تا دو بعدازظهر که در خانه تنها بودیم، دم در مینشستیم تا به محض رسیدن پستچی، نامه را بگیریم و نابود کنیم. بعد از چند روز بالاخره زنگ در را زدند.
به سرعت در را باز کردم. نامه را که گرفتم، نفس عمیقی کشیدم. رفتم در حیاط و نامه را آتش زدم و خاکسترش را هم ریختم توی باغچه. بعد به نسرین زنگ زدم برای او هم رسیده بود و همین بلا را سرش آورده بود.
اما چه فایده انگار بالاخره باید ضایع میشدیم.
نامه اشتباهی که رسید. زنگ زدم به آموزش دانشگاه و با داد و بیداد گفتم چرا با آبروی آدم بازی میکنید، چرا این اشتباه رو انجام دادید و…
راه میرفتم و داد میزدم که ناگهان وسط راه رفتن، پایم خود بهخود تا نوک بینیام بالا آمد.
حالا باز هم همان اتفاق افتاده بود. ولی اینبار توی خیابان و بین کلی آدم. شکر خدا اینجا تهران بود و مردم به رفتارهای عجیب و غریب عادت داشتند.
قسمتعالی سریع رفت یک آبمعدنی و کلوچه گرفت و آمد.
خواستم بنشینم روی صندلی شاگرد و کمی آب بخورم که فرو رفتم توی صندلی و کمرم رگ به رگ شد.
ای مرده شور خودت و قسمت عالیات را نبرند.
راه افتادیم. هیچکدام نمیدانستیم کجا هستیم. همینطور خیابانها را بالا و پایین میرفتیم.
از بس به نسرین زنگ زده بودم شارژ موبایلم تمام شد.
حالا دیگر نه میتوانستم اسنپ بگیرم نه به کسی زنگ بزنم. توی این شهر بی در و پیکر عملاً گم شده بودم.
راننده گفت :«خانم اصلاً نگران نباش من هرطور شده شما رو به مصلی میرسونم. فقط یکم صبر کنید.»
تقریباً اندازه یک سفر رشت به تهران صبر کردم تا بالاخره رد و نشانی از مصلی و نمایشگاه کتاب پیدا شد.
باورم نمیشد بالاخره رسیدم. پیاده شدم و از قسمتعالی که مشغول جازدن در بود خداحافظی کردم.
حالا مانده بودم نسرین را چطور پیدا کنم. از ورودی گذشتم و همینطور که به چپ و راست نگاه میکردم صدایی به گوشم خورد که اسمم را میگفت.
برگشتم دیدم نسرین است. طوری ذوق کردیم انگار سالها هرکدام در یکی از آلمانها بودیم و بعد از فروریختن دیوار برلین توانسته بودیم همدیگر را ببینیم.
گفتم: «موبایلت رو چرا جواب نمیدادی؟ اینقدر زنگ زدم که شارژم تموم شد.»
گفت:« نمیدونم چی شد. رسیدم اینجا و خواستم بهت زنگ بزنم دیدم تو کیفم نیست.
گمش کردم. شماره رو هم حفظ نبودم. تو چرا اینقدر دیر کردی؟ دیگه میخواستم برم به پلیس اطلاع بدم.»
«هیچی. طبق معمول گم شدم.»
در یکی دو روزی که با هم بودیم باز هم چند تا وسیله گم شد و چند بار گم شدم اما آنقدرها هم مهم نبود و دردسرساز نشد.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی