ناصر خان حرفش دو تا نمیشود؛ بیراهه
به گزارش گلونی فائزه موسوی در ستون تخته گاز نوشت:
ناصرخان: آقا تعطیلات چطور بود؟
آقای شریفی: چطور میخواست باشد. مثل بقیه روزها در قرنطینه با کتاب و فیلم گذشت.
ناصرخان: آقای شریفی ماشالا خوب حوصله سر بر هستیا!
عمو جعفر شما چه کردید؟
عمو جعفر: ای بابا ناصرخان تعطیلات و این قرتیبازیها برای از ما بهتران است. در طول هفته که راهروهای اداره را میسابم در تعطیلات هم راهروهای خانه ملت را. راستی خدا بد نده، دستت چه شده؟
ناصرخان: سوخته! داستانش مفصل است!
عمو جعفر: تا برسیم اداره کلی وقت داریم تعریف کن ببینم.
ناصرخان: آقا ما گفتیم آخر هفته چند روز تعطیلی است، دست عیال و بچهها را بگیریم ببریم یک وری تا بادی به کلهشان بخورد که این بلا به سرمان آمد.
آقای شریفی: راههای خروجی را که بسته بودند. شما چطور رفتید؟
ناصرخان: آقا چهارشنبه شب بعد از نماز راه افتادیم که تا قبل از ساعت ۱۲ از تهران بزنیم بیرون. جایتان خالی. کنار چهار تا درخت بساط چای و منقل را آماده کردیم که…
عمو جعفر: ناصرخان این طور که شما تعریف می کنید که تا ما برسیم به اداره اگر شما خیلی زود تعریف کنی فوقش چایت دم کشیده باشد. برو سر اصل مطلب.
ناصرخان: اصل مطلب اینکه زغال اول داستان، یک جنگل را به آتش کشید و ساعت از ۱۲ گذشت و ما مجبور شدیم قاچاقی از راه جنگل با خط ۱۱ جاده را رد کنیم تا از تهران خارج بشیم. این دست و بال نیمه سوخته هم برای همین است!
آقای شریفی: مگر واجب بود؟ خب برمیگشتید.
ناصرخان: ناصر خان حرفش دو تا نمیشود. ما به خانم بچهها قول سفر داده بودیم.
عمو جعفر: حالا چرا نوک زبانی حرف میزنی؟
ناصر خان حرفش دو تا نمیشود؛ بیراهه
ناصرخان: جانم برایت بگوید، جنگل را که رد کردیم رسیدیم به یک رودخانه. دیگر مایوها را پوشیدیم و گفتیم هم تنی به آب میزنیم هم عرض رودخانه را شنا میکنیم تا برسیم به آنطرف جنگل.
آقا همین که داشتیم شنا میکردیم این ماسک و آشغالهایی که ملت انداخته بودند داخل رودخانه جلوی چشم و چال ما را گرفت، نفهمیدم چه شد که خوردم به سنگ و دندان بینوایم شکست. نگاه کن.
پلیس راهور ناجا دوربین: مالک محترم وسیله نقلیه، قبض جریمه صادره برای شما به دلیل عدم استفاده از ماسک به مبلغ ۱۰۰۰۰۰۰ ریال است.
ناصرخان: عجب گرفتاری شدیم ها! خداوکیلی اینها هر وقت قرار است یک پولی از ما بکنند ندای الوعده وفاشان گوش فلک را کر میکند. یکی نیست بگوید اگر پول کف دستمان نمیگذارید، لااقل جیبمان را هم نزنید.
آقای شریفی: ای بابا ناصرخان به خودت مسلط باش. ادامه خاطرهات را بگو.
ناصرخان: مگر اعصاب برای آدم میگذارند. کجا بودم؟ به شام رسیدیم؟
عمو جعفر: به اداره رسیدیم. زودتر تعریف کن دیگر.
ناصرخان: آقا شام هم از ماهیهای جیب مایومان خوردیم. تا دهان باز کردم که گازی به سرش بزنم، او تیزتر بود و گازی به زبان ما زد. لامروت زنده بود.
عموجعفر: تو از کی تا حالا زندهخوار شدی؟
ناصرخان: چهمیدانم قرتیبازی این دختر ورپریده بود. میگفت ماهی خام کلاس دارد. اسمش سوشی است!
عموجعفر: اسمش چیست؟
ناصرخان: ای بابا ولمان کن سر جدت.
عمو جعفر: خیلی خب بابا چرا ترش میکنی…بعدش چه شد؟
ناصرخان: هیچی دیگر با بدبختی رسیدیم و چون راههای ورود و خروج بسته بود تا مقصد یا پیاده رفتیم یا از بیراهه!
آقای شریفی: ارزشش را داشت؟
ناصرخان: بله که ارزشش را داشت. همین که حرف ناصرخان دوتا نشد یعنی ارزشش را داشت. عادت کردید یک حرف بشنوید و صد عمل دیگر ببینید!
آقای شریفی: حالا کجا رفتید؟
ناصرخان: بچهها هوس دریا به سرشان زده بود بردمشان شمال.
آقای شریفی: شمال؟ برای ورود و خروج به شمال این همه بدبختی کشیدید؟
ناصرخان: بله دیگر.
آقای شریفی: فقط راههای ۵ شهر بسته بود که شمال جزو آنها نبود.
ناصرخان: چی؟ مسخره کردید؟! یعنی چه که بسته نبود؟ پس جواب این دست و بال سوخته و زبان نصف و نیمه من را چه کسی میدهد؟
دندانم را بیمه پرداخت میکند؟ اصلا بگو ببینم سلامتی مردم شمال چه میشود؟ فقط مردم ۵ تا شهر آدم هستند؟! اینها بودند که سنگشان را به سینه میزدی که برای حفظ جان ما تلاش میکنند؟ پس جان من و شمالیها و بقیه شهرها در این دسته بندی قرار نمیگیرد؟
پایان پیام
قسمتهای دیگر تخته گاز را از اینجا بخوانید
نویسنده: فائزه موسوی